Monday, March 06, 2006

9

هوالمحبوب
صبحها دلگیرترین ساعت های روز هستند، وقتی که در زندگی ات غمی داری!
دقیقاً صبح که از خواب بیدار می شوم، در بالاترین سطح هوشیاری، یادم می آید که " من، او ندارم" .
یادم می آید که خوشبختی از من گریخت. مثل آبی که در کف دست جمع کنی و بگریزد.
درست صبح که از خواب بیدار می شوم یادم می آید که زندگیم چقدر خالی است.
چقدر تنهایم ...
چقدر تنها ... .
و هزار سوال بی جواب هر روز و هر روز و هر روز در مغزم رژه می روند آنقدر که دلم می خواهد بمیرم.
..................................................
رفته بودم دندانپزشکی، تابستان گذشته. همیشه از دندانپزشکی می ترسیدم.
با اینکه دکتر دندانم را بی حس کرده بود، منتظر بودم که هر لحظه درد را حس کنم!
تمام بدنم منقبض شده بود و با کوچکترین حرکتی از جانب دکتر ناخودآگاه سرم را عقب می کشیدم!
دکترم حرف خوبی زد. گفت:
" منتظر درد نباش. هر وقت احساس درد کردی به من بگو ولی منتظرش نباش."

من منتظر درد هستم. هر روز، هر لحظه، با هر تماس، با هر SMS ... .
زندگی مثل یک شکنجه دائمی است.