Wednesday, February 10, 2010

:*

هوالمحبوب
سي و يكمين سال زندگيم امروز تمام مي شود.
.
.
.
.
.
عزيزم تولدت مبارك! ميدونم كه روزگارت خوش نيست ولي آرزو مي كنم دلت خوش باشه.
دوستت دارم گلم. حتي وقتي ازت متنفرم. تو تمام تنهايي مني.
يادت نره كه دوستت دارم آهوي كوهي تنهاي من.

ماه بالاي سر تنهاييست ...

Tuesday, January 26, 2010

*

هوالمحبوب
اعتماد به نفسم را از دست داده ام. احساس مي كنم تقريباً تمام تصميماتي كه در زندگيم گرفته ام اشتباه بوده است.
احساس مي كنم نمي توانم تصميم درست بگيرم. هر فكري كه به سرم مي زند فقط براي چند دقيقه خوب و منطقي به نظرم مي رسد. بعد كم كم به اين نتيجه مي رسم كه نه اشتباه است.
دوست ندارم انقدر غر بزنم از خودم ولي نمي توانم جلوي خودم را بگيرم.
اطرافيانم متوجه نخواهند شد كه من چقدر از خودم بيزارم. از نظر آنها من آدم مهرباني هستم كه جديداً كمي ساكت تر از هميشه شده ام و كمي زودتر از قبل عصباني مي شوم ولي عصبانيتم را فرياد نمي كنم.
جديداً از تعريفهايي كه از من مي كنند هم بدم مي آيد. نمي دانم چرا.
انگار دست به خودكشي زده ام. خودكشي تدريجي.
بايد يك تختخواب جديد براي خودم بخرم. اگر وقتي 4،5 سال پيش با اين تفكر كه فقط چند ماه ديگر (!) روي اين تخت مي خوابم، خريد نكرده بودم الان مجبور نمي شدم دوباره تخت بخرم.

Saturday, January 23, 2010

نرمال بودن خوب است!

هوالمحبوب
سلام.
بهترم، کمی تا قسمتی! ولی اگر کسی بپرسد چه مرگم بوده، نمی دانم!
یعنی می دانم فقط خیلی به نظرم عجیب و غریب بود! همکاری بین دلی که رهایش کردم و عقلی که مهارش کردم به علاوه کمی بهم ریختگی هورمونی! شد همانی که نباید میشد.
حالا چند روز است که از خودم می ترسم! خودم را نمی شناسم انگار. توسن شده ام. و هیچ دوست ندارم این شرایط را.
به هر حال آنچه که میدانم این است که این من سرکش هنوز ته مانده عاشقیت را با خودش اینور و آنور می برد یا شاید فکر می کند که این کار را میکند! این را راستش نمی دانم.
برای همین می ترسم که به او نزدیک بشوم. می ترسم که به او و به خودم آسیب برسانم. از خودم می ترسم.
کاش من هم آدم نرمالی بودم! :D

Monday, January 18, 2010

زخم

هنوز دوستش دارم. در عين حالي كه خيلي حقايق را مي دانم، ته ته قلبم هنوز دوستش دارم. اين زخم هنوز خوب خوب نشده است.
اين اعتراف سختي ست.
فكر مي كردم شهرم را ساخته ام. قلعه ام را. ولي اينطور نيست. نه .
من هنوز آسيب پذيرم.
بايد سخت باشم. مثل كوه، مثل صخره.
.
.
.
اميدوارم تا چند ماه كاري به كارم نداشته باشد.
.......................................................................................
بچه كه بودم، 13 يا 14 ساله، براي خودم يك شعار داشتم كه آنروزها خوشم ميامد. حالا به واقعيت تبديل شده!
تو تنها به دنيا آمدي، تنها زندگي مي كني و تنها خواهي مرد.

آش شور... تا چه حد؟!

هوالمحبوب
صبح علي طلوع پسر دايي جان اس ام اس زده كه متولد چه سالي هستي؟!! بهش گفتم و پرسيدم براي چي ميخواد. گفت يكي رو ميشناسه كه پسر خوبيه و مي خواد بدونه اگر سنش به من ميخوره يه كاري بكنه!!!
ببين آش چقدر شور شده كه پسر دايي كوچيكه ما هم به فكر شوهر دادن من افتاده!!! آي خنديدم... آي خنديدم...
.......................................
ديروز ياد آواز "ديگه اين دل واسه ما دل نميشه" افتادم تو نوار شهر قصه! يه قسمتش رو گوش دادم. چقدر دوسش داشتم.
........................................
ديروز داشتم آمار وبگذرم رو نگاه مي كردم متوجه شدم اونقدرم كه فكر مي كردم اينجا بدون بيننده نيست! من شرمنده ام از همه كساني كه به اميد خوندن يه چيزي كه ارزش داشته باشه ميان اينجا و چيز بدرد بخوري پيدا نمي كنن. من معذرت مي خوام!

Sunday, January 17, 2010

كاش يكي پيدا ميشد با من ميومد دندونپزشكي ...

به آرامي آغاز به مردن مي كني ...

هوالمحبوب
 
شعرى از پابلو نرودا
ترجمه از احمد شاملو

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی .


امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن.
..........................................
چند نكته كه امروز تو يه سايت ديدم:
* اگر رابطه تان به این خاطر که مردتان آنطور که لیاقتش را دارید، با شما رفتار نمی کند، به اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید که با هم دو دوست معمولی باشید. یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمی کند.
* از مردانی که پیش از ازدواج تقاضای رابطه جنسی میکنند دوری گزینید.
* هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مهمتر است، حتی اگر تحصیلات یا شغل بهتری نسبت به شما داشته باشد. او را به یک بت تبدیل نکنید. او یک مرد است، نه چیزی بیشتر، و نه کمتر.
* اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.
...
اين مطلب بسيار طولاني تر بود ولي اين چند مورد بيشتر توجه مرا جلب كرد. شايد چون اشتباهاتي هستند كه من مرتكب شده ام يا مي شوم.

Saturday, January 16, 2010

*

هوالمحبوب
ديروز رفتم كوه. و البته قرار نبود كوهنوردي كنيم ولي شوخي شوخي جدي شد و رفتيم بالا. عجيب اينكه من تقريباً به راحتي مسير را رفتم و با توجه به اينكه ورزش مدتهاست هيچ نقشي در زندگيم نداشته، تعجب كردم! خلاصه كه مرا به سخت جاني خود اين گمان نبود!!
................................
اين شعر را دوست مي دارم ولي شاعرش را نمي شناسم:

عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
سينه را بر سر مقصود سپر بايد کرد

از شبو ظلمتو از ظلم نبايد ترسيد
تا به خورشيد فقط ذکر سحر بايد کرد

به وصال دل از اين راه خبر بايد داد
و جهان را هم از اين راز خبر بايد کرد

تيغه ي درد اگر از رگ و جان داشت گذر
عاقبت از لبه ي تيغ گذر بايد کرد

موج در موج اگر شاهد دريا باشي
قطره قطره به دل دوست اثر بايد کرد

از سفر جز هنر عشق نبايد آموخت
از دل خود به دل دوست سفر بايد کرد

يار من چرخ به دلخواه نخواهد چرخيد
تا بداني به چه تدبير هنر بايد کرد

فتح اين قله آزاد به آساني نيست
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد

..................................
يار من چرخ به دلخواه نخواهد چرخيد ...
...................................
بايد بند و بساطم را از اينجا جمع كنم....
آه كه چه كار سختي...

Tuesday, January 12, 2010

بحران سي سالگي

هوالمحبوب
به نوعي بهترم چون دليل بعضي از (توجه كنيد: بعضي از!) تفكرات احمقانه ام در ماههاي اخير را كشف كرده ام:
"بحران سي سالگي"
اينطور كه من فهميدم، هر انساني در حدود سي سالگي(روانشناسان ميگويند از 28 تا 32 سالگي) براي اولين بار در عمرش بر ميگردد و به پشت سرش نگاه ميكند!
شايد به نظر اين جمله حرف ساده اي باشد ولي اينطور نيست! شايد بشود اينطوري بگويم كه در اين سن فرد متوجه مفهوم گذر زمان مي شود. و متوجه مي شود كه سالهاي گذشته را بطور كامل از دست داده است و ديگر به دهه 20 زندگيش بر نمي گردد.
بسته به اينكه فرد در طول اين سالها از زندگيش راضي باشد يا نه مي تواند دچار احساسات مختلفي شود. در اين زمان فرد ممكن است از رشته دانشگاهيش، كارش، خانه اش و يا اطرافيانش ناراضي باشد و به پشيماني برسد!
اين را مي گويند بحران سي سالگي! و من تازه فهميدم كه چرا اين اواخر همه اش از دست خودم و بقيه ناراضي بودم!
نكته خوب ماجرا اين است كه: اين بحران تمام ميشود!
نكته بد ماجرا اينست كه: انسانها در 40 سالگي و 50 سالگي هم دچار بحرانهاي مشابه مي شوند!
اينطور كه من فهميدم راه جلوگيري از بحران زدگي (!) در سالهاي آينده درست فكر كردن در زمان حاضر است! يعني بايد همواره از زمان بهترين استفاده را ببريم و در تصميم گيريها دقت لازم را داشته باشيم كه وقتي به عقب نگاه مي كنيم (فارغ از وضعيتي كه در آن قرار گرفته ايم) مطمئن باشيم كه در زمان تصميم گيري و عمل كردن تمام سعيمان را كرده ايم و بهترين تصميم را گرفته ايم.
اينها را براي خودم مي گويم كه 8،9 سال ديگر دوباره بحران زده نشوم!!

پ.ن. : آقاي برادر كلي به نظريه بحران من خنديد:)

پ.ن.2 : يك شعر زيبا شنيدم اين روزها! تصنيفش را شادروان بسطامي خوانده و شعر بخشي است از غزلي سروده آقاي اسماعيل خويي:

شيريني لبان تو فرهادي آورد / دلخواهي آنقدر كه غمت شادي آورد
مقبول باد عذر كمند افكنان عشق / چشم غزال رغبت صيادي آورد

لذت برديم.