لعنت
لعنت به من ... لعنت به تو ...
در من چيزي خفته بود. يك موجود نا شناخته ... يك هيولا شايد ... تو بيدارش كردي و حالا من به سادگي نمي توانم مهارش كنم.
يك زماني تو از مجموعه اي از احساسي حرف مي زدي كه مي تواند مثل به اندازه يك سيل ويرانگر باشد و من نمي فهميدم از چه چيز حرف مي زني. حالا مي فهمم! و اين فهميدن را مديون تو ام. لابد بايد از تو تشكر كنم كه به من چيزي آموختي؛ پس: از تو متشكرم بخاطر اينكه من را درست وسط يك سيلاب وحشي انداختي!
لعنت به تو ... لعنت به من ... .
...............................
من نه آنم كه زبوني كشم ...
سيل يا هيولا يا اژدهاي هفت سر؛ به زمين مي زنمش.
پ ن : چيزی در قلبام در حال فرو ريختن است. انگار تکهای از روحم را کنده باشی و با خودت... تاب میآورم... میدانم! @
1 نظر:
چرا این همه نفرین و ناله مادر جان!
Post a Comment
<< صفحه اصلی