Tuesday, March 07, 2006

ملکه ...

من، ملکه اش بودم ...
اما ملکه ای که تاج زرین نداشت و لباس دیبا نمی پوشید.
ملکه ای که آنقدر زیبا نبود تا اطرافیانِ او را راضی کند!
اما من ملکه اش بودم.
ملکه ای که تجربه ملکه بودن را نداشت تا بداند مُلک دلِ او را چطور باید اداره کند.
ملکه ای که تا آن زمان ملکه نشده بود. ملکه ای که مغرور بود. ملکه ای که می ترسید.
ملکه ای که نمی دانست چطور باید ملکه باشد.
پس از مقامش عزل شد...
ولی من ملکه اش بودم. من؛ نه هیچ کس دیگر.
من ملکه اش بودم و او سلیمان من بود.
حالا دیر نخواهد بود که سلیمان کس دیگری شود، و ملکه ای دیگر داشته باشد ... .
و من برای همیشه به روزهایی فکر خواهم کرد که:
ملکه اش بودم ...
... و دوستش داشتم.

..........................................
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه از خیال پریشان من گذشت:
بر شانه های تو....

بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند.
...