Monday, June 16, 2008

بگو بگو ...

هوالمحبوب
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشان‌ت کنم ببین
که نشان‌ت کنم ز فتنه کین‌م و آه ...
اين روزها اين ترانه در ذهنم جا خوش كرده است. دچار تب نامجو شده ام!
...........................................................
حرفهايي كه در ذهن مي مانند، وقتي تاريخ مصرفشان گذشت بايد براي هميشه دفن شوند.
دارد ازدواج مي كند. و من ته نگاهش رنگ محوي از ترديد و اي كاش مي بينم. اما براي زدن هر حرفي دير شده است. و چه بسا من اشتباه كنم، وقتي خودش هيچ نمي گويد... .
كمي و فقط كمي دلم گرفت. ياد روزهاي نو جواني و جواني ام به خير.
ياد همه خوابهاي شيرينم به خير.
ياد همه دل تپيدنهايم، دل تپيدنهايش به خير.
سلامتي اش پايدار.