Sunday, October 05, 2008

خاطره

هوالمحبوب
يك زماني يك وبلاگ داشتم كه با چند نفر ديگه توش مي نوشتيم. بعدها به دلايلي گروه از هم جدا شد و براي يكي دو نفر باقيمونده هم ديگه حس و حال نوشتن تو اون وبلاگ نبود. منم كه اينجا رو داشتم و مهمترين خصيصه اينجا برام اين بود كه كسي اينجا من رو نميشناخت، براي همين بيشتر اينجا مي نوشتم. خلاصه اون وبلاگ بيچاره ما متروكه شد. امروز دنبال يه خاطره رفتم اونطرفا و يه عالمه خاطره ديگه رو هم مرور كردم و بعضي از نوشته هاي قديمي خودم رو خوندم و كلي حال كردم. خاطره هاي خوبي بودن، روزهاي خوبي بودن. و شديداً نظرم اينه كه اگه فقط نخوام غر بزنم، چيزاي بدي نمي نويسم. هرچند كه كاربري اينجا از اولشم مكاني براي غر زدن و ناله كردن (!) در نظر گرفته شده!
هي جووني...