Sunday, October 08, 2006

*

هوالمحبوب
چند روزي احساس مي كردم مي خواهم تنها باشم و البته سرم هم شلوغ بود. ولي بعد از حدود 2 هفته دلم براي اينجا تنگ شد و براي درد دل نوشتن و غر زدن!
از اينكه اينجا مي نويسم خوشحالم. بالاخره اين غرولندها جايي براي تخليه مي خواهند ديگر.
...........................................
خسته هستم. از زنده بودن خسته هستم. نه اينكه از كارم خسته باشم يا چيزي از اين دست؛ نه. از زنده بودن و زندگي كردن خسته هستم. برايم سوال است كه اين ماجرا واقعاً تا كي ادامه پيدا مي كند. ماجراي زندگي خودم را مي گويم. نمي خواهم رشته اش را ببرم. به خودكشي فكر هم نمي كنم. فقط مي گذرانم تا وقتي كه خودش تمام شود.شنبه كه مي شود شروع مي كنم به شمردن روزها: شنبه- يكشنبه- دوشنبه ... تا كي برسه به پنجشنبه كه اداره تعطيل باشه. كه كلاس نداشته باشم. كه وقتم مال خودم باشه. بعد پنجشنبه و جمعه احساس مي كنم ديواراي خونه خستم مي كنن از بس كه بهم زل مي زنن. اونوقت همش ميگم كاش زودتر شنبه بشه كه برم اداره؛ كه برم اين كلاس و اون كلاس؛ كه وقت سر خاروندن نداشته باشم!
حسي ندارم نسبت به هيچ چيز.
بزرگترين مزيت زندگي اينه كه مي گذره. اگر نمي گذشت ... .
حتي حوصله چيدن اتاقم رو هم ندارم. تمام ديروز و پريروز رو خوابيدم يا خودم رو به خواب زدم.