سلامی دوباره به آفتاب!
هوالمحبوب
سلام
چند روز گذشت؟ چند شب؟ چند هفته؟
مامان بالاخره بعد از 3 ماه و يكي دو هفته مرخص شد. الان حدود 3 هفته ميشه كه تو خونه است و خدا رو صد هزار مرتبه بلكه بيشتر شكر كه حالش خوبه و رو به بهبود هم هست.
چه روزايي رو گذرونديم.
چه لحظاتي بودند.
بعضي وقتها كه يادم مياد نفسم بند مياد از شدت هول و هراسي كه از سر گذروندم.
خوشحالم كه تموم شده و دست به دعا دم دروازه عرش كبريايي خدا كه:
اللّهم اَشفِ كلَّ مَريض ...
..............................................................
حالا فرصت كردم يه نگاهي به اطرافم بندازم. احساس مي كنم تميز 4 ماه از سال رو اصلاً نديدم! انگار تو يه كره ديگه زندگي كردم.
يه ليست بلند بالا دارم از چيزايي كه مي خوام بخرم! چرا آدم هرچقدرم كه داره بازم يه چيزاي ديگه مي خواد؟! آدميزاده ديگه.
اين روزها كار مي كنم و اينترنت گردي و البته پرستاري و اگر اين وسطها فرصتي بود كتاب و فيلم. دلم مي خواست بيشتر براي كتاب و فيلم وقت بذارم ولي خب نميشه. اين وبلاگ هم كه ديگه ... فكر كن يه چند وقتي اصلاً آدرسش رو گم كرده بودم!
راستي اين بلاگرولينگ هنوزم گيره؟ احساس مي كنم ارتباطاتم با وبلاگهايي كه دوست داشتم قطع شده. اصلاً خوب نيست. يه فكري بايد براش بكنم.
دلم براي خيلي چيزها تنگ شده. اما الان آسوده ام. اين به همه دنيا مي ارزه. هيچ نعمتي بالاتر از سلامتي و آسودگي خيال نيست.
...........................................................
ديشب فيلم كلاه قرمزي و پسرخاله رو ديدم! چه نوستالژيك! از اون زماني كه من رفتم سينما و اين فيلم رو ديدم چقدر ميگذره. فكر كنم حدود 13 سال. يادش بخير...
0 نظر:
Post a Comment
<< صفحه اصلی