Sunday, July 08, 2007

نمیشه گفت روزمره!

هوالمحبوب
روزهای خوبی نیست. دعا می کنم که بهتر شود.
آنچه که خواست خدا باشد اتفاق می افتد و ما از تقدیر بی خبریم.
فقط می توانیم دعا کنیم که خداوند بهترینها را برایمان بخواهد.
روز مادر، روز تولد بانوی آب و آینه، بیمارستان بودم تا این روز قشنگ را به فرشته زندگیم تبریک بگویم.
فرشته من هنوز در بیمارستان است.
فرشته من درد دارد.
فرشته من مریض است.
و من هیچ کاری نمی توانم برای فرشته ام انجام دهم، جز اینکه دعا کنم ... .

روزهای خوبی نیست. دعا می کنم بهتر شود
...........................................................................................

تا وقتی همه چیز خوبه، تا وقتی هیچ مشکلی نیست، فکر می کنیم مرگ مال همسایه ست.
مادرم از روز سه شنبه بیمارستان بستری شده. تازه دیروز بیماری رو شناسایی کردند و درمان رو از امروز شروع کردند. خیلی سخته . اضطراب و نگرانی روزهای پیش یک طرف که نمیدونستیم اصلاً مشکل چی هست، سختی پروسه درمان هم اینطرف!
اگر خدابخواد و مامان خوب بشه همشون یادمون میره.
تمام دیروز به این فکر می کردم که همه کارایی که ما و دکترها انجام میدیم وسیله ست. اونه که باید بخواد؛ که اگر نخواد هیچ دکتری هیچ کاری نمی تونه بکنه.
دعا می کنم که بخواد که مادرم خوب بشه و برگرده خونه.