Wednesday, October 15, 2008

خنجر

يه سري حقايق هست كه وقتي ميشنوي تا چند روز نمي دوني دست راستت كدوم بود، دست چپت كدوم.
يه چيزايي شنيدم راجع به يه همكار كه هنوز تو خماريش موندم. طرف بچه ست. متولد 66. و دختر خوبي هم بود ولي خب بد شد. خبرچيني ميكنه و زيرآب ميزنه. چيزي كه من اصلاً باور نمي كردم.خب مورد اعتماد من بود. تا اينجا هم كه رسيده من دستش رو گرفتم آوردمش بالا. همه ميگفتن مارمولكه، من ازش دفاع مي كردم كه نه، اينطور نيست. حالا اصل ماجرا مثل آوار رو سرم خراب شده كه بعله، بقيه راست ميگفتن! جالبه واسه خود منم زده و ميزنه!
الان حس ادمايي رو كه از پشت خنجر ميخورن درك ميكنم! البته اول و آخرش تقصير خودمه. اين چندمين باره تو زندگيم كه چوب صداقت و اعتماد و خوشدليم رو مي خورم. به هركسي بايد به اندازه خودش ميدون داد. به هيچكس هم نبايد اعتماد كرد. ميدونم، ولي نمي تونم اينطوري باشم. به همه اعتماد ميكنم تا پاي جونم مگر اينكه خلافش ثابت بشه. و اگر خلافش ثابت شد ديگه هيچ رقمه اون اعتماد سابق برنمي گرده. خب منم اينطوريم ديگه. چوب دلم رو مي خورم!
...................................
حتي موهاي قرمز و باله هم نمي تونه آدم رو از حقيقت تلخ اين زندگي دور كنه.