Monday, December 18, 2006

*

به هيچ وجه هيچ احساس مشخصي ندارم.
نه متنفرم، نه اندوهگين.
نه احساس مي كنم چيزي رو به دست آوردم، نه فكر مي كنم چيزي رو از دست دادم. ( شايد به نظرم آنچه به دست آوردم و آنچه از دست دادم سر به سر هستند.)
نسبت به چيزي احساس تعلق خاطر ندارم. اگر هم هست گذراست.
گاهي وقتها دلتنگ مي شوم. گاهي وقتها خشمگين. اما فقط براي لحظاتي.
روزها را مي گذارنم. همين. برايم فرقي ندارد كه چه روزي است و چند شنبه است يا چندمين ماه سال است. اينكه سرد است يا گرم برايم مهمتر است! چند وقت است كه دارم همين كار را ميكنم: "وقت گذراندن" نه "زندگي كردن"؟ يك سال؟ يك سال ... چقدر زياد ... چقدر كم ... .
در دلم هيچ آرزويي ندارم.
كسي به من ميگفت نذري بكن و حاجتي بخواه برآورده مي شود. ولي هرچه فكر مي كنم هيچ آرزوي بزرگي ندارم كه برايش نذر كنم.
هيچ آرزويي.
آدمي كه هيچ آرزويي نداشته باشد به مرگ شايسته تر است تا زندگي.

.......................................
مرا نخواستي. اين تو بودي كه مرا نخواستي. ازهمان پائيز پارسال تو بودي كه من را نخواستي. من گفتم "نه"؛ اما اين گفتن از جاي ديگري آب مي خورد. حالا هم همينطور. هر روز بيشتر به اين فكر ايمان مي آورم.
تو هم مرد باش و اين را بپذير.