Sunday, December 10, 2006

*

هوالمحبوب

غم مي كُشد ما را، تو مي بيني
دل مي كِشد ما را، تو مي داني

............................

امروز دلم از صبح گرفته است.
نمي دانم چرا. ديشب خواب بدي ديدم. يكي دو بار از خواب پريدم و با اينكه مي دانستم دارم خواب مي بينم دوست نداشتم دوباره بخوابم كه دوباره همان صحنه ها را ببينم. ولي خسته بودم و خواب مرا مي برد.
نتيجه آنكه تا صبح آشفته بودم.

دلم هواتو كرده نازنينم ...
كاش بود و من مي توانستم با او حرف بزنم. همه حرفهايي كه در دلم مانده. همه آنچه كه نگفتم و بايد مي گفتم يا نگفتم و نبايد مي گفتم. حالا دوست دارم همه را بگويم.
نکته:آدم در زندگي خيلي چيزها را دوست دارد ولي لزوماً كه به آنها نمي رسد!
..........................
بازهم جهت ثبت درتاريخ: كتاب "سنگي بر گوري" را خواندم. نوشته جسورانه اي بود در زمان خودش و در شرايط خودش. و قلم آل احمد دوست داشتني بود، هرچند آنچه كه روايت مي كرد طعم تلخي داشت.