Saturday, May 05, 2007

یاد من باشد ...

هوالمحبوب
به دوستم، خانم ... حسودیم میشود. زیاد. خیلی زیاد.
دوستش دارم. همیشه برایش بهترینها را خواسته ام و می خواهم. برایش خوشحالم. خدا می داند که خوشحالم. نه اینکه ناراحت باشم که چرا او بله و من نه. نه خدا شاهد است که نه. فقط ته ته دلم، دلم میخواست من هم ... .
به او غبطه می خورم. عمیق و سخت.
من آدم هستم. فرشته نیستم.
نتوانستم سر کلاس بنشینم. زدم بیرون و پیاده راه افتادم و رفتم و رفتم و رفتم. به مردم نگاه کردم و مغازه ها و آسمان که با صدای اذان مسجد دلش غنج می رفت.
بچه ای را دیدم از داشتن اسباب بازی جدیدش سخت سرخوش بود. و یکی دیگر که با هیجان به ویترین یک مغازه لباس کودک فروشی نگاه می کرد.( مگر می شود آدم غمگین باشد و خنده یک بچه، به راحتی، رنگ دنیایش را عوض نکند؟) خانم کهنسالی را دیدم آمده بود مانتو بخرد؛ با عصایی در دست و عینکی بر چشم!
آمدم خانه. بی دلیل گریه کردم. کمی بهتر شدم.

یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد

یادمن باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است

2 نظر:

Anonymous Anonymous گفته...

احوال آهوی کوهی؟
پریشان نبینمت؟
من هم تا دلت بخواهد کارم پریشانبافی و پریشان گویی ست. عالمی دارد پریشان زیستن!
راستی تولد گذشته ات مبارک.

8/5/07 09:21  
Blogger MIM گفته...

ماه بالای سر تنهایی است اما به تنهایی من نمی تابد

14/5/07 03:45  

Post a Comment

<< صفحه اصلی