Tuesday, April 04, 2006

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی وقتها بی هیچ بهانه ای احساس شادی می کنم! انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده است.
بی هیچ واهمه ای از آینده. گویی مطمئنم که آینده از آن من خواهد بود!
در چنین مواقعی حتی اگر صدایی در گوشم زمزمه کند که "مگر فراموش کرده ای که چه شده؟ مگر از یادت رفته است؟" باز هم سرخوشانه به او می خندم و می گویم: " نه، این تویی که لطف و کرم پروردگارم را فراموش کرده ای. من به نام او آغاز کردم. به نام او ادامه می دهم. پس او همواره مراقب من است. نام او گره از مشکلاتم باز می کند، و مرا یاری می دهد تا ناامید نباشم. "
اما گاهی وقتها بی هیچ بهانه ای احساس اندوه می کنم. احساس ترس و اضطراب. احساس ضعف.
احساس می کنم تمام زندگیم را باخته ام. هیچ وقت و دیگر هیچ وقت نخواهم توانست زندگیم را بسازم. احساس می کنم محکوم به شکستم. با خودم فکر می کنم که در زندگی چه گناهی مرتکب شدم که مستوجب این عزاب شده ام: دوست داشتن و نرسیدن، دوست داشته شدن و دل شکستن.
گیرم که من بنده نافرمان و خطاکار؛ گناه او چه بود که در گرداب من افتاد؟
چرا ؟ چرا من دیدمش و چرا او به من لبخند زد و چرا من از همان اولین لبخند عاشق خنده اش شدم؟ چرا باید همدیگر را می دیدیم، من و او ؟ چرا؟
چه شد دوست داشتمش؟ و اگر دوست داشتمش پس این "منِ" من چرا رهایم نکرده بود؟ مگر نه اینکه هرکه عاشق شد در دوست گم میشود؟
و اگر دوست نداشتمش چرا دلم برایش تنگ میشود؟ و چرا احساس پشیمانی می کنم ؟ و احساس گناه؟ و چرا هنوز از شنیدن نامش لذت می برم؟ و چرا هنوز از دیدنش برایم غنیمتیست؟ و چرا هنوز همه روزم را با او قسمت میکنم؟ و چرا هر تماس و هر پیامی از جانب او مایه شادیست؟ و چرا ... .

.................................
این کابوس کی تمام میشود؟