Saturday, April 08, 2006

کشف

این دو تا مطلب رو لابلای فایلهام پیدا کردم. نمی دونم مال چه تاریخی هستند. ولی من فراموش کرده بودم که اینا رو نوشتم!
جالب بود برام پیدا کردنشون!

1:
اختیار دستام رو ندارم! هر لحظه ممکنه برن به طرف صورتم و چنگ بزننش!
دیوونه شدم.
از خودم و همه اطرافم بدم میاد.
مازوخیسمم عود کرده.
نمیدونم این بیماری درمان داره یا نه. مثلاً قرصی، شربتی، چیزی ...

..................

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

.............................

حالم خوب نیست. دارم دیوونه میشم.
دلم می خواد یه بلایی سر خودم بیارم . که درد بکشم ... نمی دونم شاید فکر می کنم درد کشیدن باعث می شه فراموش کنم. یا شاید یجور تنبیه باشه، بخاطر گناهی که کردم.
من به خودم خیانت کردم. درحالی که میدونستم دارم خیانت میکنم.
من خودم رو کشتم.
من ...


***
2:
امروز حالم بهتر از دیروزه.
حداقل دیگه نمی خوام خودم رو بکشم. یا چنگ بزنم.
البته نمیدونم این بهتره یا نه...اگر به بی تفاوتی ختم نشه، خب بهتره. اگر به بی تفاوتی نسبت به دنیای اطرافم برسه، نه خوب نیست.

بعضی وقتها با خودم میگم شاید این مسئله واقعاً یه راه حل ساده داره . یه راه حلی که اصلاً به اون وحشتناکی که من فکر کنم نیست ... ولی دوباره به این نتیجه میرسم که نه، هیچ راه حلی وجود نداره.
من نا امید شدم.تو زندگیم هیچ امیدی وجود نداره... همه چیز به تباهی میرسه.
فردا رو روشن نمیبینم.
دلم میخواد گریه کنم ولی خسته تر از اونی هستم که بتونم گریه کنم.
حوصله سر درد بعد از گریه رو ندارم.
حتی حوصله پاک کردن اشکهام رو هم ندارم.
جالبه . حوصله هیچ کاری رو ندارم.
تو بازی زندگیم کیش و مات شدم ... بدجورم کیش و مات شدم.

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
گاهی دلم برای خودم می سوزد.
گاهی از خودم متنفرم .

عمیقاً دلم می خواد امروز آخرین روز زندگیم باشه.