Thursday, April 13, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 11

دروغ چرا؟ حس می کنم... .
ولی آخه به من چه ربطی داره؟ واقعاً چه ربطی داره؟
مگه تعهدی در میان هست که بخاطرش نگران باشم؟ یا قول و قراری هست؟ مگه همه چیز رو تموم نکردم؟ پس چرا؟
آدما آزادن. مگه من همیشه همین رو نمیگفتم؟
حس مالکیت آدما روی همدیگه بی معنیه. مگه حرفم همیشه همین نبوده؟
حالا چرا چسبیدم به کسی که به من ربطی نداره؟
آهای با توام... تویی که لالایی بلدی ولی خوابت نمیبره.
رهاش کن. بذار زندگیش رو بکنه. چی ازش می خوای که دست از سرش بر نمی داری؟ اون آزاده که هر کاری که می خواد بکنه به تو هم هیچ ربطی نداره.
این رو بفهم: دیگه به تو هیچ ربطی نداره. یک زمانی مال تو بود. اگر عرضه داشتی نگهش می داشتی.
واقعیت اینه که تا وقتی که بهش فکر می کنی، تا وقتی که رهاش نکردی، تا وقتی که تمومش نکردی، این حس لعنتیت کار می کنه و تنها نتیجه ای هم که داره اذیت شدن خودته.
چشماتو باز کن و واقعیت رو اونطوری که هست ببین نه اونجوری که دلت میخواد.
اینطوری هم خودت رو آزار نمی دی، هم اون بنده خدا زندگیش رو می کنه.