Wednesday, April 12, 2006

حسادت

مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرين تو را ديدند
كه سر خم كرده خنديدند ؟
مگر بستان شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد ؟
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پا نشناس
از خود بي خبر گشتند ؟
مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد ؟
كه مي شنگند و مي رقصند و مي خندند
مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت
چه مي گويي ؟
تو و انكار ؟
تو را بر اين وقاحتها كه عادت داد ؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا تا چند ؟
خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پاي تو
ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
اما خنده بر لب با تو گويم
اضطرابم نيست
مگر ديگر من و اين خاك واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد
ترحم كن نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم اين خشم خروشانم كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد .

حمید مصدق
مدتی بود دنبال این شعر می گشتم.پیداش کردم!
...........................
دلشوره دارم... .