Saturday, April 15, 2006

خوف و رجا

میان خوف و رجا دست و پا میزنم.
مولوی می گوید خوف بدون رجا و رجای بدون خوف معنی پیدا نمیکنه.
و من میان خوف و رجایم. شاید تشبیه غلطی باشد اما با تمام وجود زیبایی این حرف رو درک می کنم که " ولا خوفٌ علیهم و لا هُم یَحزَنون. " چه آسودگی خیالی نصیب انسان میشود وقتی که نترسد و غمگین نشود!
و تازه این آیه و مضمون اون کجا و منِ درگیر در مشکلات روزمره کجا!
[ الان که داشتم این را می نوشتم یاد خسی در میقات آل احمد افتادم که یک جایش از گرمی خورشید عربستان و نبودن آب کافی شکایت می کند و می گوید باید عربستان را دید تا فهمید که چرا قران در توصیف بهشت می گوید درختانی دارد که تجری من تحته الانهار ! ]

این روزها مجموعه ای از شعر های عاشورایی را می خواندم. حال و هوایی داشت ... و تمام مدت یاد یک حدیث قدسی بودم که جایی شنیدم:
حق سبحانه می فرماید: ای بنده من! اگر به جستجوی من بیایی من را پیدا میکنی؛ و اگر من را پیدا کردی به من انس می گیری؛ و اگر به من انس گرفتی عاشق من میشوی؛ و وقتی عاشق من شدی من تو را میکشم؛ و اگر تو را کشتم، خون بهای تو را خودم می پردازم.

چه عظمتی در این بیان نهفته است که اشک را به چشمانم می نشاند ... .
و خدا خواست که حسین را بکشد. خواست که حسین را در خون ببیند. و خون بهای حسین را بپردازد ... .