Monday, April 17, 2006

گلستانه

دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار ‚ بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ، مي چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.

آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح ،
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند ...

......................................................
صبح که از خواب بیدار شدم دنیا را در نهایت شکوه دیدم. درست لحظاتی قبل از طلوع خورشید دنیا به نیایش برخواسته بود ... .
خانه ما حیاطی دارد که باغچه قشنگی دارد و شاید این تنها حسنش باشد. و در همسایگی ما خانه این هست که در حیاطش درخت سرو بلندی دارد و چه زیبا قد کشیده این سرو.
در بین شاخه های این درخت سرو تعداد زیادی پرنده زندگی می کنند. هر روز قبل از غروب خورشید اگر خانه باشم غوغایشان را میشنوم. همیشه برایم این رفتار پرندگان جالب بوده است. درست قبل از طلوع آفتاب و نیز رسیدنش به وسط آسمان و نیز درست قبل از غروبش چنان غوغایی بر پا می کنند که آن سرش نا پیدا!
امروز صبحم را با صدای زیبای پرندگان آغاز کردم.