Saturday, June 17, 2006

درد؟ ... درد!

هوالمحبوب

سبحان الله، حمداً لله و لا اله الّا الله، الله اکبر
انسان کامل انسانیست که درد داشته باشد. درد کامل بودن، درد انسان بودن.
و درد های ما از چه جنسی هستند؟
دردهای ما چقدر حقیرند و چقدر کوچک.
حتی وقتی می رویم نزد یک بزرگوار بازهم ذهنمان کوچک است و بسته.
می گویند باید از آدمهای بزرگ خواسته های بزرگ داشت.
یادم هست امضا محفوظ مطلبی نوشته بود با این مضمون که حاجتهای ما و خواسته های ما چرا اینقدر کوچکند؟
هفته پیش که مهمان امام غریب بودم به این مطلب فکر می کردم.
آنجا آدم به خیلی چیزها فکر می کند... .
یکی از همراهان ما در پایان نامه مدرک کارشناسی ارشدش به موضوع "سلامت" و تعریف سلامت از دیدگاه افراد مختلف پرداخته بود و می گفت وقتی در صحن حرم امام نشسته باشی و به گنبد طلایی چشم بدوزی معنی سلامت را هم درک می کنی. و راست می گفت. آنجا هیچ چیز، هیچ چیز نیست که آرامشت را بهم بزند. حتی اگر دل پر دردی داشته باشی بازهم احساس سلامت و امنیت می کنی.
و این اذن دخول خواندن عجب کار سختی است! باید اقرار کنی . اعترافی که کاملاً می تواند بر علیه خودت استفاده شود! اقرار کنی به زنده بودن امام معصوم و اینکه ناظر بر توست و شنواست بر هر آنچه می گویی و سلامت را پاسخ می دهد. و بعد اجازه بگیری. آنهم از چه کسانی اجازه بگیری. و آیا حقیقتاً اجازه داده می شود به من که داخل شوم؟ یا من سرم را می اندازم پایین و داخل می شوم بدون اینکه منتظر جواب اجازه ام باشم؟ همیشه این اذن دخول خواندن برایم سنگین بوده.
و البته آقا آنقدر مهمان نواز هست وقتی تو را از این راه دور تا دم در خانه اش می کشاند، اجازه بدهد که چشمانت را متبرک کنی به دیدن گنبد طلاییش.

خسته شدم از کوچک بودن و کوچک فکر کردن و کوچک زندگی کردن. باید بزرگ شد. و البته این بزرگ شدن اصلاً به این معنی نیست که دیگر نباید کتاب " ماجراهای نیکلا کوچولو " یا "101 راه برای ذله کردن پدر مادرها " را خواند!!