Sunday, May 14, 2006

غربت

ماه بالاي سر آبادي است
اهل آبادي در خواب
روي اين مهتابي خشت غربت را مي بويم
باغ همسايه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابيده به بشقاب خيار به لب كوزه آب
غوك ها مي خوانند
مرغ حق هم گاهي
كوه نزديك من است : پشت افراها سنجد ها
وبيابان پيداست
سنگ ها پيدا نيست گلچه ها پيدا نيست
سايه هاي از دور مثل تنهايي آب مثل آواز خدا پيداست
نيمه شب بايد باشد
دب اكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبي نيست روز آبي بود

ياد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم
ياد من باشد فردا لب سلخ طرحي از بزها بردارم
طرحي از جارو ها و سايه هاشان در آب
ياد من باشد هر چه پروانه كه مي افتد در آب زود از آب درآرم
ياد من باشد كاري نكنم كه به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد فردا لب جوي حوله ام را هم با چوبه بشويم

يادمن باشد تنها هستم
ماه بالاي سر تنهايي است
........................................
فراموش نکن که باید عبور کنی.