Sunday, May 07, 2006

دلتنگم ...

یک سوال ساده، یک جواب ساده تر و یک نتیجه گیری بدیهی:
س: اگر ... تو طاقتش رو داری؟
ج: نه!
نتیجه: پس این رابطه باید قطع بشه.

به همین سادگی، در عین حال در کمال منطق و عقل!
..............................
کاش در کشوری غیر از ایران به دنیا میومدم.

روزهای خوبی نیست .
شبهای خوبی هم نیست.
نمیخوام گلایه کنم و غر بزنم، ولی داره خیلی سخت می گذره. و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. راستش هیچ کسی هیچ کاری نمیتونه بکنه.
دیگه از کابوس دیدن خسته شدم. یعنی دیگه برام عادی شده! برام عادی شده قبل از خواب دست به دامن خدا شدن که: جون هرکی دوست داری امشبه رو هم بذار راحت بخوابیم!
یادش به خیر یه زمانی من اصلاً نمی دونستم خواب آشفته یعنی چی؟! فوق فوقش دو ماهی یه بار یه خواب بد می دیدم اونم در حد بمباران موشکی - خاطره دور دوران جنگ - بود. وقتی هم که میخوابیدم فیل هم اگر از روم رد میشد بیدار نمیشدم! آخ که چه دوران خوشی بود!
حالا اینکه یه شب تا صبح راحت بخوابم و هیچ خوابی نبینم یا حداقل خواب بدی نباشه، و تا صبح از خواب بیدار نشم جای شکر داره! آدمی زاد چقدر عوض میشه!!

خوشم به لحظه های حال. نه به آینده فکر می کنم نه به گذشته. تمام سعیم رو بر این میذارم که هر لحظه، در لحظه زندگی کنم. از فکر کردن به گذشته بدم میاد و از فکر کردن به آینده می ترسم.
اما خب همیشه هم موفق نمی شم. سعی می کنم دور و برم شلوغ باشه. از کار، از کتاب، از ورزش. ولی یه وقتهایی یه حرکت ساده دست، یه نگاه، یه جمله، یا یه خاطره همه چیز رو بهم می ریزه.
اونوقته که دیگه کنترلی روی خودم ندارم! رسماً قاطی می کنم!
البته بازم خدا رو شکر که من فن پرت کردن حواس رو بلدم! وگرنه چی میشد.

ای کاش که جای آرمیدن بودی *** یا این ره دور را رسیدن بودی
...