Wednesday, July 05, 2006

درد دل

هوالمحبوب

سرم از حرف پر شده و لی هیچ چیز برای نوشتن پیدا نمی کنم!
نمی دانم چه بگویم.
نمی دانم چه می خواهم بگویم.
نمی دانم چطور باید بگویم.
نمی دانم از کجا باید شروع کنم و به کجا باید برسانم.
یاد انشاهای مدرسه به خیر. مقدمه ای داشت و بدنه ای و در آخر هم نتیجه گیری! حالا نه مقدمه را می دانم، نه اسکلت افکارم را و نه نتیجه گیری می توانم بکنم.
دچار حسی هستم شبیه حیرانی.
.
.
.
البته آنقدرها هم گیج نیستم. چهار چوب مشخص است. معلوم است چه پیش خواهد آمد. منطق راه را مشخص می کند. این میان هرچه می کشم از این دل بی صاحب مانده است که برای خودش چهار مضراب می زند! هیچ ملاحظه بزرگترش را هم نمی کند. کانه یک کودک چهار ساله پادشاهی می کند برای خودش. انگار نه انگار که در این مُلک، مَلِکِ دیگری هم هست، چه بسا بزرگتر.
می گویند دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. من ولی انتظار دارم بگنجند! خب نمیشود دیگر. یعنی پاری وقتها می شود، پاری وقتها نه.
یک وقتهایی دل جلوی عقل باید عقب نشینی کند، گاهی وقتها عقل برای دل باید کوتاه بیاید. خلاصه باید با هم دوست باشند که نیستند. پیش از اینها بودندها، ولی حالا دیگر نیستند. یعنی میدانید قبل تر ها دل تمکین می کرد. سر به زیرتر بود. کوتاه می آمد. حرف بزرگترش را گوش می داد. حالا نمی دانم چه اش شده که اینطور بازیگوشی می کند. شده بلای جان من!
.........................................
* قُل : لِّمَن مَّا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ
قُل : لِلّهِ
كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ﴿12
* بگو : مالكيّت و فرمانروايى آنچه در آسمان ها و زمين است در سيطره كيست ؟
بگو : در سيطره خداست
كه رحمت را بر خود « لازم و مقرّر» كرده است!
@