Sunday, July 16, 2006

حوصله عنوان ندارم!

در آستانه دهه جدیدی در زندگی ام به این فکر می کنم که نکند همه راه را اشتباه آمدم؟
و اینکه چه شد همه آن آرزوها؟
و کجا رفت همه جوانی من؟
و چه شدند همه عشقهایی که همه آن سالها در دلم جمع کردم؟
و چرا من؟ چرا اینطوری؟ چرا حالا؟
و کی تمام می شود این کابوس دلتنگی؟
و من می خواهم مسافر باشم ای بادهای همواره ...
و آیا همه اینها یعنی من اشتباه کردم؟
یعنی راهم غلط بود؟
یعنی هدف اشتباه انتخاب شده بود؟
و چرا هیچکس به فکر من نیست؟
چرا من باید رعایت همه را بکنم؟
چرا من به خودم فکر نمی کنم؟
می کنم؟
...
و این اندوه، این دلتنگی مگر خانه ندارد که هی میاید مهمان دل من می شود؟
میهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس / خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود !
.
.
.
این روزها عجیب دلم برای سالهای بی خبریم تنگ می شود. سالهایی که زندگی به نظرم یک جور بازی بود. سالهایی که نخورده بودم نان گندم و ترجیح می دادم نبینم دست مردم!
حالا می دانم نان گندم خوشمزه تر است از نان جو. و می دانم که دوستش دارم. و حالا دیگر نان جوام به مذاقم خوش نمی آید. و چه باید کرد وقتی نان گندم نداری؟
..........................................
حرفهایی که بد گفته می شوند و غلط تعبیر می شوند و اشتباه نتیجه گیری می شوند و تو مجبوری که در آخر به زور در مسیر درست بیاندازیشان!
زندگی بزرگترین سوء تفاهمی است که من می شناسم.