Sunday, January 13, 2008

چه تلخ و چه سنگین ...

هوالمحبوب
توی ترافیک مانده بودم؛ مثل همیشه، مثل هر روز. رادیوی ماشین روشن بود. رادیو را دوست دارم. یعنی دوست دارم در ماشین که نشسته ام رادیو گوش کنم. اخبار شروع شد. خیلی گوش نمی دادم ولی آن وسطها شنیدم که دکتر سیِد جعفر شهیدی امروز در سن 89 سالگی به رحمت خدا رفتند. از صمیم قلب برای ایشان آرزوی علو درجات می کنم. انسان بزرگی بودند و عالم و محقق بزرگواری. نهج البلاغه را با ترجمه زیبا و بی نظیر دکتر شهیدی دوست دارم. ترجمه ای که تلاش کرده تا آنجا که می تواند آن زبان فاخر و نثر قوی را به بهترین شکل به زبان فارسی برگرداند تا من خواننده کم آشنا به زبان عربی، لمس کنم شیوایی و زیبایی سخنان مولا را. روحش شاد.
به خانه رسیدم. لباس عوض کردم و نشستم که چای بنوشم و تلوزیون هم روشن. اتفاقاً وقت اخبار بود و اولین خبر، خبر رحلت آیت الله مجتهدی تهرانی. خیلی ایشان را نمی شناختم. یعنی بهتر است بگویم خیلی کم ایشان را می شناختم و چقدر حسرت خوردم از این موضوع. این اواخر به لطف شبکه قران سیما هرازگاهی پنجشنبه ها که خانه بودم صحبت های ایشان را از تلویزیون می شنیدم. درس اخلاق می دادند و چقدر ساده و چقدر شیرین و چقدر دوست داشتنی. هروقت می دیدم تلوزیون ایشان را نشان می دهد، حتماً نگاه می کردم و البته تا مدتها حتی اسمشان را نمی دانستم! ولی شیوه حرف زدنمشان برایم بسیار دلنشین بود.
حسرت خوردم از اینکه ایشان را اینقدر دیر شناختم و هیچ فرصتی پیدا نکردم که بیشتر بشناسمشان.
در واقع هیچ فرصتی به خودم نداد. از آن مواردی بود که همیشه می گفتم یک روزی می روم دنبالش ببینم ایشان کجا هستند و آیا کلاسی، جلسه ای، منبری دارند که من بتوانم بروم خدمتشان یا نه. یک روزی ... .
دیگر هیچ روزی این فرصت نخواهد بود.
امروز عجب روزی بود! راستش دیروز هم روز سنگینی بود . خبر فوت یک هم دانشکده ای را شنیدم و حالم گرفته شد، اساسی. ماجرایش را می گویم سر فرصت.
یا حق

Friday, January 11, 2008

بین خدا و خاک

هوالمحبوب
گفته بودم چقدر کتاب "عادت می کنیم" نوشته خانم پیرزاد رو دوست دارم؟ حالا گفتم. سایر کتابهای ایشون رو هم دوست دارم ولی از همه بیشتر این یکی رو می پسندم. نمیدونم چند تا جایزه برده و آیا جوایزش بیشتر از کتاب "چراغها را من خاموش می کنم" شده یا نه. اما من آدمهاش رو دوست دارم و شخصیتهاشون رو و موقعیتها رو.
داشتم تو کتابخونم دنبال کتاب "گنجشک و جبرئیل" مرحوم حسن حسینی می گشتم چشمم خورد به "گلها همه آفتابگردانند" و "آینه های ناگهان" استاد امین پور. دلم گرفت.
.........................................
بین خدا و خاک

روزی که در مصاف دل ما
دندان گرگ فتنه
به بن بست می رسید
مردی رها
در حلقه محاصره ای تلخ
بین خدا و خاک
مخیّر بود
***
امروز در مصاف دل ما
دندان عقل گرگ
شکسته است
و مردی رها در عرش
با چشمهای روشن
میدان اختیار تازه ما را
زیر نگاه شرقی خود دارد...

سید حسن حسینی

..........................................

قید بلاگرولینگ رو زدم، خلاص!

Thursday, January 10, 2008

سرما...

هوالمحبوب
این روزها همه جنبه های زندگی من تحت الشعاع سرما قرار گرفته است!!
یکسری نوشته های پراکنده داشتم که این روزها وقت گذاشتم و جمع و جورشون کردم. مربوط به دوره ای خاص از زندگیم می شدند که خیلی علاقه ای به مرورش ندارم. دوران عاشقیت! کاری بود که باید انجام می شد و من ناگزیر بودم از خواندن بعضی نوشته های خودم در آن دوران . بی تعارف بگویم از خواندن بعضی نوشته هایم احساس حماقت کردم!
دوره ای بود که باید می گذراندم؛ این تنها فکریست که آرامم می کند وگرنه اگر دست خودم باشد آن قسمت را از نوار زندگیم حذف می کنم.
...................................................
یک متن پیام کوتاه از چند نفر به دستم رسید:
دیباچه عشق و عاشقی باز شود / دلها همه آماده پرواز شود
با بوی محرم الحرام تو حسین / ایام عزا وغصه آغاز شود

دوستش ندارم. دلچسب نیست. این دو بیتی دقیقاً این معانی را القا می کند که :
1. فقط در ایام محرم باید به امام حسین (ع) فکر کرد.
2. فکر کردن به امام حسین فقط منجر به غم و غصه و گریه و عزاداری می شود.
3. اصلاً قرار نیست منجر به چیز دیگری بشود!
4. ایام عزا و غصه محدود به دهه محرم می باشد!!!
................................................
یا ابا عبدالله! اِنّی سِلمٌ لِمن سالَمَکم، و حَربٌ لمن حاربَکم ...
از خودم می پرسم Are you sure?
مطمئنی به این حرفی که میزنی عمل هم می کنی؟
خودم سکوت می کند...

Sunday, January 06, 2008

برف!

هوالمحبوب
خب اگر من میدونستم دیروز مرغ آمین بالای سرم بود یه چیز دیگه می خواستم!!!
امروز روز خوبی بود. صبح مثل همیشه راه افتادم که برم سر کار. وقتی از ساختمون بیرون اومدم حجم برف غافلگیرم کرد، ولی خوشحال شدم. مسیر نسبتاً زیادی رو پیاده رفتم چون ماشینها همینطوری ایستاده بودند و حرکت نمی کردند. مثل هر روز تو صف تاکسی های خطی ایستادم ولی از ماشین خبری نبود تا اینکه یه ون اومد و ما رو سوار کرد و چقدر خوشحال شدیم. بعد از گذشت حدود 2 ساعت از حرکتمون متوجه شدیم که بیشتر از اون نمی تونیم جلو بریم!! راه بسته بود و تازه تو این 2 ساعت مسافت زیادی هم از مبدا دور نشده بودیم. خلاصه راحت و آسوده برگشتیم خونه!!!
و بجای رفتن سر کار برف بازی کردیم! خوش گذشت.
...............................................
صبح از رادیو شنیدم که حمید عاملی فوت کرده. ناراحت شدم.
...............................................
نونتون گرم، آبتون سرد؛ باد که میاد غبارش روتون نشینه!
(این دعا گونه رو از رادیو شنیدم به لهجه یزدی و به دلم نشست.)

Saturday, January 05, 2008

مشهدي ها!

هوالمحبوب
برف زود تموم شد ، حيف :(
دلم مي خواست همينطور پشت سرهم مي باريد و مي باريد و مي باريد تا همه جا حسابي سفيد ميشد؛ تا چند روز هم همينطوري سفيد ميموند! دلم لك زده واسه يه همچين برفي... .
چند روز پيش به مسئله جالبي فكر ميكردم اونم اينكه اكثر وبلاگهايي كه ازشون خوشم مياد نويسنده هاش مشهدي هستند. آيا اين يك تصادف است؟ يا واقعاً مشهدي ها خوشمزه مي نويسند؟ يا ذائقه وبلاگ خواني من به نوشته هاي نويسنده هاي مشهدي گرايش دارد؟ يا شايد هم درصد وبلاگ نويس هاي مشهدي از ساير شهرها بيشتر است؟ يا شايد هم اصولاً مشهدي ها آدمهاي خوشمزه اي هستند؟ يا؟ !!!
از آنجايي كه هيچكدام از دوستان من مشهدي نيستند قضاوت من درمورد مشهدي ها به وبلاگهاي آنها محدود مي شود و بس.
.....................................................
حرف مشهد شد؛ اميدوارم امام رضا (ع) امسال هم ما را بطلبه. دلم براي آينه كاريهاي حرمش پر مي كشه ... .