Wednesday, November 29, 2006

!رئیس

خيلي باحاله اين رئيس من!
يك سلسله سخنراني براي من در نظر گرفته با موضوع: خود باوري ، مثبت انديشي، خود مهم بيني و هرچه از اين قبيل!
هر چند وقت يه بار هوس منبر رفتن ميكنه و نظرياتش رو به سمع و نظر من ميرسونه!

بذار يه اعترافي بكنم. هميشه از اينكه تو زندگيم مسئوليتي رو دوشم باشه فرار مي كنم. البته هر وقت مجبور شدم مسئوليت بپذيرم تمام سعيم رو براي درست انجام دادنش به كار بردم و انصافاً تا حالا خراب كاري نكردم. اما هيچوقت خودم براي مسئوليت پذيري پيشقدم نشدم. به نوعي از اين كار مي ترسم و همش فكر مي كنم اگر خراب كنم چي؟ خلاصه از ترس شكست خوردن هيچوقت با پاي خودم سراغ مسئوليت نمي رم مگر اينكه مجبورم كنن. و رئيسم اينو فهميده! حالا ميخواد من به اين باور برسم كه ميتونم از عهده مسئوليتها بر بيام و اصلاً بايد جوري به مسائل نگاه كنم انگار قراره همين فردا پست رياست رو تحويل بگيرم!

گاهي وقتها از اين سخنراني هاش و اينكه من رو نقد ميكنه حرصم ميگيره ولي وقتي فكر مي كنم و مي بينم كه حرف درستي ميزنه تو دلم ازش تشكر هم ميكنم! خب من بچه منطقي هستم و شجاعت پذيرش اشتباهاتم رو دارم!

خلاصه كه باحاله اين رئيس من!

Saturday, November 25, 2006

*

برو مسافر من
برو سفر سلامت
...

Wednesday, November 22, 2006

*

همیشه چقدر زود دیر می شود!
امروز اول آذره. کی باورش میشه؟
اصلاً همین که امروز چهارشنبه ست، عجیبه. خیلیم عجیبه.
خیلی وقته زمان رو گم کردم.

Wednesday, November 15, 2006

?!?!?!

امروز چهارشنبه است.
فقط دو تا نکته میتونم بگم:
1.عجب هفته ای داشتم!
2. خدا آخرش رو به خیر کنه.

یه سیب رو که میندازی بالا، پدر صاب بچه رو در میاره تا بیاد پایین.

Tuesday, November 14, 2006

عبور؟!

بايد عبور كرد. بايد.
.
.
.

و من دوست دارم مسافر باشم
اي بادهاي همواره !
مرا به زور هم كه شده با خودتان ببريد.
من با پاهاي خودم نمي آيم.
اين پاها از عقل فرمان نمي گيرند؛
سركشي مي كنند.
امان از سركشي ... .

...................................................
اين منم؟
كه زماني فكر مي كردم همه شور زندگي در سركشي و طغيان نهفته ست؟
هرچند كه در تمام عمرم فقط روياي سركشي را با خودم به اينسو و آنسو مي بردم.

در فيلم جنگ ستارگان (آخرين نسخه ساخته شده) صحنه اي هست كه زني در آستانه به دنيا آوردن فرزنديست و ربات پزشك بعد از بررسي وضعيت او اعلام مي كند كه او خواهد مرد. و در توضيح علت اين مرگ هيچ توضيح علمي ندارد جز اينكه : او نمي خواهد زندگي كند و ما نمي توانيم برايش كاري بكنيم.

نيروي حيات چيز خوبيست؛ اگر باشد.

Wednesday, November 08, 2006

تهی

هوالمحبوب
اين روزها تهي بودم.
تهي از هر چيز.
تهي از حرف؛ از فكر؛ از شور؛ از عشق؛ از نفرت ...
حتي اشتياقي براي خواندن وبلاگهاي محبوبم هم نداشتم.
نمي دانم اين حس از كجا آمد. و يا چرا آمد.

يادم ميايد همان اولين روزهايي كه خودم را شناختم، از اين قابليت مغز انسان كه مي تواند با خودش حرف بزند شگفت زده شدم!! (مي دانم شايد مسخره به نظر بيايد.) اما حالا در اواخر فصل بيست و هشتم از كتاب زندگي ام؛ از اين قابليتِ به قول خودم شگفت انگيز ديگر خسته شده ام.
......................
نظريه: اتفاقات بايد در زمان خودشان روي بدهند. مثلاً چيزي كه مربوط به 18-19 سالگي است؛ نبايد در 26-27 سالگي اتفاق بيافتد. چون فقط ايجاد دردسر مي كند و لا غير.