Saturday, June 28, 2008

همينطوري

هوالمحبوب

بعضي روزها فكر مي كنم كه اصلاً چرا وبلاگ مي نويسم؟ اصلاً چه دليلي دارد كه برنامه زندگي من روي وب ثبت شود؟ البته اين موضوعي است كه چند وقت پيش با يكي از دوستان سرش بحث مي كرديم. نمي دانم. نمي دانم چرا اين وبلاگ را نگه مي دارم. اين كه خوب است، يك وبلاگ متروك هم دارم كه دلم نمي آيد متن خداحافظي برايش بنويسم!!

مسخره است!

ديشب فيلم توفيق اجباري را ديدم! بهاره رهنمايش را دوست داشتم. البته نه به اندازه بهاره رهنما در دايره زنگي! ديروز برنامه مثلث شيشه اي با شركت مهران مديري را هم ديدم. جالب بود.

………………………………

همينطوري بي دليل ياد فيلم تاوان افتادم. صحنه كنار حوض و بعد صحنه كنار ساحل و بيشتر از همه تصوير چشمها به خاطرم آمد...

Saturday, June 21, 2008

*

تنبلي بد درديه!

Monday, June 16, 2008

بگو بگو ...

هوالمحبوب
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشان‌ت کنم ببین
که نشان‌ت کنم ز فتنه کین‌م و آه ...
اين روزها اين ترانه در ذهنم جا خوش كرده است. دچار تب نامجو شده ام!
...........................................................
حرفهايي كه در ذهن مي مانند، وقتي تاريخ مصرفشان گذشت بايد براي هميشه دفن شوند.
دارد ازدواج مي كند. و من ته نگاهش رنگ محوي از ترديد و اي كاش مي بينم. اما براي زدن هر حرفي دير شده است. و چه بسا من اشتباه كنم، وقتي خودش هيچ نمي گويد... .
كمي و فقط كمي دلم گرفت. ياد روزهاي نو جواني و جواني ام به خير.
ياد همه خوابهاي شيرينم به خير.
ياد همه دل تپيدنهايم، دل تپيدنهايش به خير.
سلامتي اش پايدار.

Monday, June 09, 2008

سفر ...

هوالمحبوب
چند روز تعطيلي فرصت مغتنمي بود براي مسافرت. هرچند با شك وترديد، ولي رفتم شمال. از ترافيك شديد مسير رفت كه بگذريم، خيلي خوش گذشت. هوا بسيار دلچسب بود. نم نم باران خوشايند بود هرچند هنوز براي زمين تشنه كم بود. بايد يك هفته اي ببارد تا زمين را سيراب كند. عمو هنوز نگران كم آبي بيجار بود.
حسابي ليالستان را گشتيم. پل خشتي را اين همه سال نديده بودم كه ديدم! زمين بازي را ديديم كه از سالهاي رونقش دور شده بود و بقول پسر عمو، كمي همت مي خواست تا به روزهاي اوجش برگردد.
ديروز كه برگشتيم تهران احساس مي كردم دوباره به چرخه زندگي عادي شهري برميگردم. مثل ماشيني كه كنار اتوبان مي ايستد تا راننده كمي استراحت كند و دقايقي بعد دوباره راه ميافتد. اول آرام آرام به سمت چپ مي آيد. راهنما ميزند و با دقت ماشينهاي در حال عبور را نگاه ميكند. بعد آرام آرام به وسط اتوبان ميايد و بعد هم مي افتد در لاين سرعت و برو كه رفتيم.
با ورود به تهران احساس مي كنم خلق و خوي شهريمان هم برگشت. انگار آنجا كه بوديم آسوده و بي تكلف به زندگي نگاه مي كرديم، اينجا همه چيز سخت و پيچيده شده است.