Thursday, October 30, 2008

دلتنگی بهانه میخواد، نه دلیل.

بعد از مدتها یاهو مسنجر نصب کردم رو سیستمم.
یه صفحه ارسال پیام باز کردم و چند ثانیه نگاش کردم.
لیست IMvironment رو باز کردم; Doodle ...
...
دلم گرفت.
چه ساعتهایی با این پس زمینه چت کرده بودم... .
دلم برای همه اون شوخی ها و خنده ها و معصومیتها تنگ شد،
خیلی زیاد.

Wednesday, October 29, 2008

سختي زندگي

هوالمحبوب
انگار اميد هيچ بهبودي نيست.
به عقب كه نگاه مي كنم مي بينم به سختي به دنيا آمدم و به سختي روزگار گذراندم و به سختي زندگي كردم و به سختي ...
زندگي براي ما سخت مي گذرد.
مي دانم كشورهايي هستند كه زندگيشان بسيار بدتر از ماست. آنقدر كه در مقايسه با آنها ما در بهشتيم. ولي اشكال اينجاست كه مي دانم كشورهايي هم هستند كه بسيار بهتر از ما زندگي مي كنند، بسيار راحتتر! و آنوقت نمي توانم نگويم كه ايكاش من ... .
چي بگم؟ مني كه يك عمر افتخار كردم به آنچه هستم، حالا آرزوي مليت ديگري را داشتن برايم تلخ است.
ما در ايران سخت زندگي مي كنيم. زندگي من خلاصه مي شود در اينكه ساعت 6:45 صبح از خانه بيرون بيايم (ديرتر از اين ساعت يعني تاخير)و بيايم سر كار. اگر بتوانم ساعت 4 بيايم بيرون خوشبختم! در غير اينصورت درست 2 ساعت تمام در ترافيك مي مانم! 2 ساعت براي مسيري كه در صبح هاي جمعه بيست دقيقه الي نيم ساعت طول مي كشد و در ساير ساعات 45 دقيقه، حداكثر يك ساعت! ساعت 7، 7:30، 8 شب برسم خانه در حاليكه خسته هستم و كلافه بخاطر كار روزانه ام و ترافيك و هواي آلوده. گپي بزنم با افراد خانواده و شامم را بخورم (اگر حالش بود!) و ساعت كه به 10، 10:30 رسيد بروم بخوابم كه بتوانم صبح زود بيدار شوم. بگذريم از آدمهايي كه هر روز مي بينمشان كه ديدنشان عذاب روح است و اتفاقاتي كه نبايد بيفتند و مي افتند و حرفهايي كه نبايد زده شوند و ... .
همين.

Wednesday, October 15, 2008

خنجر

يه سري حقايق هست كه وقتي ميشنوي تا چند روز نمي دوني دست راستت كدوم بود، دست چپت كدوم.
يه چيزايي شنيدم راجع به يه همكار كه هنوز تو خماريش موندم. طرف بچه ست. متولد 66. و دختر خوبي هم بود ولي خب بد شد. خبرچيني ميكنه و زيرآب ميزنه. چيزي كه من اصلاً باور نمي كردم.خب مورد اعتماد من بود. تا اينجا هم كه رسيده من دستش رو گرفتم آوردمش بالا. همه ميگفتن مارمولكه، من ازش دفاع مي كردم كه نه، اينطور نيست. حالا اصل ماجرا مثل آوار رو سرم خراب شده كه بعله، بقيه راست ميگفتن! جالبه واسه خود منم زده و ميزنه!
الان حس ادمايي رو كه از پشت خنجر ميخورن درك ميكنم! البته اول و آخرش تقصير خودمه. اين چندمين باره تو زندگيم كه چوب صداقت و اعتماد و خوشدليم رو مي خورم. به هركسي بايد به اندازه خودش ميدون داد. به هيچكس هم نبايد اعتماد كرد. ميدونم، ولي نمي تونم اينطوري باشم. به همه اعتماد ميكنم تا پاي جونم مگر اينكه خلافش ثابت بشه. و اگر خلافش ثابت شد ديگه هيچ رقمه اون اعتماد سابق برنمي گرده. خب منم اينطوريم ديگه. چوب دلم رو مي خورم!
...................................
حتي موهاي قرمز و باله هم نمي تونه آدم رو از حقيقت تلخ اين زندگي دور كنه.

Thursday, October 09, 2008

*

شدم آن شرلی! دختری با موهای قرمز!!
..............................
دچار سرگشتگی بدی هستم که به این راحتی نمی تونم از شرش خلاص بشم. خودم رو گم کردم. وسط یه بیابون بزرگ و برهوت خودم، خود خودم رو گم کردم و دارم گیج میزنم.
...

Wednesday, October 08, 2008

*

هوالمحبوب
شروع كردم به ياد گرفتن باله!
ديروز اولين جلسه كلاسم بود. الان بدنم درد مي كنه و خوشحالم!

Sunday, October 05, 2008

خاطره

هوالمحبوب
يك زماني يك وبلاگ داشتم كه با چند نفر ديگه توش مي نوشتيم. بعدها به دلايلي گروه از هم جدا شد و براي يكي دو نفر باقيمونده هم ديگه حس و حال نوشتن تو اون وبلاگ نبود. منم كه اينجا رو داشتم و مهمترين خصيصه اينجا برام اين بود كه كسي اينجا من رو نميشناخت، براي همين بيشتر اينجا مي نوشتم. خلاصه اون وبلاگ بيچاره ما متروكه شد. امروز دنبال يه خاطره رفتم اونطرفا و يه عالمه خاطره ديگه رو هم مرور كردم و بعضي از نوشته هاي قديمي خودم رو خوندم و كلي حال كردم. خاطره هاي خوبي بودن، روزهاي خوبي بودن. و شديداً نظرم اينه كه اگه فقط نخوام غر بزنم، چيزاي بدي نمي نويسم. هرچند كه كاربري اينجا از اولشم مكاني براي غر زدن و ناله كردن (!) در نظر گرفته شده!
هي جووني...

Saturday, October 04, 2008

عيد فطر .... مبارك!

هوالمحبوب
اين ماه رمضاني كه گذشت دو ركعت نماز شكر دارد، واجب!
...............................................................
عيدي براي خودم سه تا كتاب خريدم!