Tuesday, June 20, 2006

من و ...

هوالمحبوب
دیروز یاد کتابهای قدیمی افتادم. جین ایر، غرور و تعصب، جنگ و صلح، بینوایان ...
ادبیات کلاسیک غربی.
یک دوره ای از این کتابها زیاد می خواندم. دنیای جالبی داشت. کمی دلم برای آن روزها تنگ شد.
من در دوره های مختلف کتابهای مختلف خواندم و هرکدام حال و هوای خاص خودش را داشت. از ادبیات اصیل ایرانی تا ژانر علمی تخیلی فانتزی و ... .
دوران کتابهای علمی تخیلی را هم خوب یادم هست. روزهای خوبی بود.

آی دختر
روزهای آبی مان گذشت ... .

مقادیری این روزها گیجم! برای این که باید برای یک امتحان آماده شوم ولی همزمان کتابهای جدیدی برای خواندن پیدا کرده ام و تازه مثل دوران مدرسه و دانشگاه و شبهای امتحان(!) این روزها یا هوس فیلم دیدن می کنم یا دوست دارم بروم سینما یا تلوزیون نگاه می کنم! خلاصه هر کاری بجز خواندن آن کتابهای ... !

Saturday, June 17, 2006

درد؟ ... درد!

هوالمحبوب

سبحان الله، حمداً لله و لا اله الّا الله، الله اکبر
انسان کامل انسانیست که درد داشته باشد. درد کامل بودن، درد انسان بودن.
و درد های ما از چه جنسی هستند؟
دردهای ما چقدر حقیرند و چقدر کوچک.
حتی وقتی می رویم نزد یک بزرگوار بازهم ذهنمان کوچک است و بسته.
می گویند باید از آدمهای بزرگ خواسته های بزرگ داشت.
یادم هست امضا محفوظ مطلبی نوشته بود با این مضمون که حاجتهای ما و خواسته های ما چرا اینقدر کوچکند؟
هفته پیش که مهمان امام غریب بودم به این مطلب فکر می کردم.
آنجا آدم به خیلی چیزها فکر می کند... .
یکی از همراهان ما در پایان نامه مدرک کارشناسی ارشدش به موضوع "سلامت" و تعریف سلامت از دیدگاه افراد مختلف پرداخته بود و می گفت وقتی در صحن حرم امام نشسته باشی و به گنبد طلایی چشم بدوزی معنی سلامت را هم درک می کنی. و راست می گفت. آنجا هیچ چیز، هیچ چیز نیست که آرامشت را بهم بزند. حتی اگر دل پر دردی داشته باشی بازهم احساس سلامت و امنیت می کنی.
و این اذن دخول خواندن عجب کار سختی است! باید اقرار کنی . اعترافی که کاملاً می تواند بر علیه خودت استفاده شود! اقرار کنی به زنده بودن امام معصوم و اینکه ناظر بر توست و شنواست بر هر آنچه می گویی و سلامت را پاسخ می دهد. و بعد اجازه بگیری. آنهم از چه کسانی اجازه بگیری. و آیا حقیقتاً اجازه داده می شود به من که داخل شوم؟ یا من سرم را می اندازم پایین و داخل می شوم بدون اینکه منتظر جواب اجازه ام باشم؟ همیشه این اذن دخول خواندن برایم سنگین بوده.
و البته آقا آنقدر مهمان نواز هست وقتی تو را از این راه دور تا دم در خانه اش می کشاند، اجازه بدهد که چشمانت را متبرک کنی به دیدن گنبد طلاییش.

خسته شدم از کوچک بودن و کوچک فکر کردن و کوچک زندگی کردن. باید بزرگ شد. و البته این بزرگ شدن اصلاً به این معنی نیست که دیگر نباید کتاب " ماجراهای نیکلا کوچولو " یا "101 راه برای ذله کردن پدر مادرها " را خواند!!

Sunday, June 11, 2006

بدون عنوان!

هفته پیش را مهمان امام رضا (ع) بودم.
نمی توانم بگویم چه احساس آرامش بی نظیری داشتم.
خوش به حالم!
کاش هیچوقت یادم نره.
..............................
جالبه!!
یه چیزایی آدم میبینه که جالبه!
چه عرض کنم، داریم به یه سمتی میریم که به نوعی رفتنش اجتناب نا پذیره. از طرفی هم هنوز آمادگیش رو نداریم. نمی تونم بگم که بریم یا نریم ، چون داریم میریم!
و ما درست وسط این جریان تبدیل هستیم.
درست وسط ماجرا.
درست روی نقطه تغییر.
این یعنی اینکه ما این وسط له خواهیم شد!! آیندگان از روی ما رد میشن و به سلامت به مقصدشون میرسن!
اما راستش رو بخواید این له شدن هم اجتناب نا پذیره! و حتی شاید هم لازم!
خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.