Wednesday, May 24, 2006

می گذرد کاروان ...

شاگردی به نزد استادی می رود تا معرفت بیاموزد. در راه باران میبارید. شاگرد به معبد رسید. کفش ها و چترش را بیرون در گذاشت و داخل شد.
استاد از او می پرسد: " چترت را کدام طرف کفش هایت گذاشتی؟ "
سوال بسیار ساده بود. اما شاگرد به خاطر نمی آورد! او انتظار داشت استاد برای پذیرش او سوال هایی در مورد جهان هستی و زندگی بپرسد اما استاد سوال متفاوتی را مطرح کرد. شاگرد پاسخ داد که به خاطر نمی آورد.
استاد گفت: " برو و هفت سال مراقبه کن و بازگرد."
شاگرد آشفته شد و گفت: " هفت سال مراقبه برای چنین مسئله بی اهمیتی؟ "
و استاد گفت: " این اشتباه تو اشتباه کوچکی نبود. تو باید بیاموزی که به جهان پیرامونت توجه کنی. در دنیا هیچ مسئله ای نیست که از مسایل دیگر با اهمیت تر باشد. همه چیز مهم هستند و تو باید به همه چیز توجه نشان دهی. باید بیاموزی که با دقت به جهان اطرافت نگاه کنی. "
..........................................

در حال گذر هستم. از بخشی از زندگی ام می گذرم.
دوره گذار سختی بود اما اجتناب ناپذیر .

و من مسافرم ای بادهای همواره ... .

Monday, May 15, 2006

شانس یا بد شانسی

در دهکده ای در کشور چین پیرمردی بود که از مال دنیا یک فقط یک گاو داشت. بر اثر بیماری که بین حیوانات آن دهکده پخش می شود همه حیوانات می میرند بجز گاو پیرمرد. مردم دهکده به پیرمرد می گویند: " تو چقدر خوش شانسی! حیوانات ما همه مردند، ولی گاو تو زنده ماند. خوش به حال تو! "
پیرمرد جواب می دهد: " نمی دانم، شانس بود یا بد شانسی. در آینده معلوم می شود. "
بعد از مدتی یک روز گاو لگد می زند و پای تنها پسر پیرمرد را می شکند. مردم به دیدنش می آیند و می گویند: " وای! تو چقدر بد شانسی! در تمام دهکده فقط گاو تو زنده ماند و آن هم پای پسرت را شکست. تو چقدر بد شانسی! " پیر مرد پاسخ می دهد: " شانس یا بد شانسی؛ نمی دانم. هیچ چیز معلوم نیست. باید منتظر آینده بمانیم. "
بعد از مدتی کشور وارد جنگ می شود و ارتش همه پسران جوان را برای جنگ به جبهه ها می فرستد. ولی پسر پیرمرد به خاطر پای شکسته اش به جنگ نمی رود. مردم دهکده به پیرمرد می گویند: " تو چقدر خوش شانسی! گاوت پای پسرت را شکست و حالا او به جنگ نمی رود در حالیکه همه پسران ما را به جنگ برده اند. تو خیلی خوش شانسی. "
پیرمرد با آرامش پاسخ داد: " شانس یا بد شانسی، نمی دانم. این آینده است که معلوم می کند این اتفاق شانس بود یا بد شانسی. باید منتظر شویم و ببینیم. "

Sunday, May 14, 2006

غربت

ماه بالاي سر آبادي است
اهل آبادي در خواب
روي اين مهتابي خشت غربت را مي بويم
باغ همسايه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابيده به بشقاب خيار به لب كوزه آب
غوك ها مي خوانند
مرغ حق هم گاهي
كوه نزديك من است : پشت افراها سنجد ها
وبيابان پيداست
سنگ ها پيدا نيست گلچه ها پيدا نيست
سايه هاي از دور مثل تنهايي آب مثل آواز خدا پيداست
نيمه شب بايد باشد
دب اكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبي نيست روز آبي بود

ياد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم
ياد من باشد فردا لب سلخ طرحي از بزها بردارم
طرحي از جارو ها و سايه هاشان در آب
ياد من باشد هر چه پروانه كه مي افتد در آب زود از آب درآرم
ياد من باشد كاري نكنم كه به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد فردا لب جوي حوله ام را هم با چوبه بشويم

يادمن باشد تنها هستم
ماه بالاي سر تنهايي است
........................................
فراموش نکن که باید عبور کنی.

Saturday, May 13, 2006

کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد!

حکم آدمی را دارم که سرش را گذاشته زیر گیوتین، ولی در لحظه آخر از ترسش سرش را کشیده کنار! حالا گردنش تا نیمه قطع شده! نه می تواند همینطوری به زندگی ادامه دهد نه دلش را دارد که آن نیمه مانده را هم قطع کند و خلاص! یا شاید هم کسی که به قصد خودکشی رگش را زده ولی بعد پشیمان شده! حالا رگ پاره شده را نمی تواند بخیه بزند، جراتش را هم ندارد که کامل بدرّدش و تمام.
اگر می خواهی کاری بکنی تمامش کن. نصفه نیمه و با ترس و لرز هیچ فایده ای ندارد.
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه از خیال پریشان من گذشت:
بر شانه های تو ...

اما من باید شانه های تو را فراموش کنم.
من باید یاد بگیرم که فقط شانه های خودم را دارم. و تمام بار حادثه را باید بر شانه های خودم حمل کنم. تو دیگر نیستی. تمام شدی. مثل یک قصه. مثل یک لیوان بستنی. مثل یک تکه کیک خامه ای... .

......................................
نمی دانم در حق چه کسی بدی کردم که این تاوانش است. آهِ چه کسی پشت سرم هست که دارد همه جانم را می سوزد، نمی دانم. این جزای کدام گناه به درگاه خداوند است...
نمی خواهم کفر بگویم ولی ای کاش زنده نبودم.

Wednesday, May 10, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 13

اَلَم اَعهَد اِلیکُم یا بَنی آدَمَ اَن لا تَعبُد شیطانَ اِنَّهُ لَکُم عَدوٌ مُبین* وَ اَنِ اعبدونی هذا صِراطٌ مُستقیم *

چه بازخواست سهمگینی در این جملات نهفته است و در عین حال چه نسیم لطف و مرحمتی از آن شنیده می شود ...

.....................................
خدای من! زیر بار اندوهی نشسته ام که توان تحملش ندارم. و می دانم که هرچه به سوی من روان می گردد از جانب توست و با مشیت و صلاحدید تو. خدای مهربان من! غمی از دل نمی رود مگر به خواست تو و گرهی از کاری گشوده نمی شود مگر به فرمان تو.
در انتظار معجزه تو چشم به آسمان دوخته ام... .

......................................
شاید همه اشتباه من این است که چشم به آسمان دوخته ام!!

Sunday, May 07, 2006

دلتنگم ...

یک سوال ساده، یک جواب ساده تر و یک نتیجه گیری بدیهی:
س: اگر ... تو طاقتش رو داری؟
ج: نه!
نتیجه: پس این رابطه باید قطع بشه.

به همین سادگی، در عین حال در کمال منطق و عقل!
..............................
کاش در کشوری غیر از ایران به دنیا میومدم.

روزهای خوبی نیست .
شبهای خوبی هم نیست.
نمیخوام گلایه کنم و غر بزنم، ولی داره خیلی سخت می گذره. و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. راستش هیچ کسی هیچ کاری نمیتونه بکنه.
دیگه از کابوس دیدن خسته شدم. یعنی دیگه برام عادی شده! برام عادی شده قبل از خواب دست به دامن خدا شدن که: جون هرکی دوست داری امشبه رو هم بذار راحت بخوابیم!
یادش به خیر یه زمانی من اصلاً نمی دونستم خواب آشفته یعنی چی؟! فوق فوقش دو ماهی یه بار یه خواب بد می دیدم اونم در حد بمباران موشکی - خاطره دور دوران جنگ - بود. وقتی هم که میخوابیدم فیل هم اگر از روم رد میشد بیدار نمیشدم! آخ که چه دوران خوشی بود!
حالا اینکه یه شب تا صبح راحت بخوابم و هیچ خوابی نبینم یا حداقل خواب بدی نباشه، و تا صبح از خواب بیدار نشم جای شکر داره! آدمی زاد چقدر عوض میشه!!

خوشم به لحظه های حال. نه به آینده فکر می کنم نه به گذشته. تمام سعیم رو بر این میذارم که هر لحظه، در لحظه زندگی کنم. از فکر کردن به گذشته بدم میاد و از فکر کردن به آینده می ترسم.
اما خب همیشه هم موفق نمی شم. سعی می کنم دور و برم شلوغ باشه. از کار، از کتاب، از ورزش. ولی یه وقتهایی یه حرکت ساده دست، یه نگاه، یه جمله، یا یه خاطره همه چیز رو بهم می ریزه.
اونوقته که دیگه کنترلی روی خودم ندارم! رسماً قاطی می کنم!
البته بازم خدا رو شکر که من فن پرت کردن حواس رو بلدم! وگرنه چی میشد.

ای کاش که جای آرمیدن بودی *** یا این ره دور را رسیدن بودی
...