Tuesday, October 17, 2006

مولای من

مولا جان
هیچکس هم نداند، خودمان که می دانیم؛
به خاطر شماست که هوای ما را دارند
اهالی آسمان.

یا علی

Saturday, October 14, 2006

تصمیم

يه عادت بدي كه دارم اينه كه خاطره هاي بدم رو تا آخر دنيا با خودم اينور و اونور مي كشم و اين خيلي بده.
بايد خاطره بد رو بست و گذاشت كنار.
بايد فراموشش كرد.
تو محل كارم مشكل كم نداشتم. برخوردهاي غلط و غير قابل درك كم نديدم. اما اشكال كارم اينجاست كه اشتباهات آدمها رو تو ذهنم ثبت مي كنم. هيچوقت فراموش نمي كنم. و اين ثبت لحظات باعث ميشه كه نتونم از روي يه خاطره بد رد بشم. ولي به زور هم كه شده بايد اين كار رو بكنم.
حفظ كردن اين خاطره ها باعث آزار ديدن خودم ميشه.
شايد بدترين ديدگاهي كه تو اين مدت با خودم تكرار مي كردم اين بود كه من قراره كار ثابتي رو در ازاي حقوق ثابتي انجام بدم و نتيجه كار هيچ ربطي به من نداره چون من صاحب كار نيستم و سود يا ضررش به من مربوط نميشه. ولي درواقع من با اين طرز تفكر خودم رو پيش خودم زير سوال مي برم. اين كه كارم به درستي انجام بشه و به سرمنزل برسه حداقل باعث ميشه كه من از خودم و كارم احساس رضايت داشته باشم و اين به همه پولهاي دنيا مي ارزه. خوشبختانه هيچوقت پول به تنهايي براي من همه چيز نبوده و نيست.
تصميم گرفتم دوباره نگاهم رو به محيط كارم اصلاح كنم. نه بخاطر اون مجموعه؛ بخاطر خودم.
اين كار رو ميكنم تا يكمي به اون من مهربون و مسئوليت پذير نزديك بشم. و البته حواسم هست كه ديگه از اونور بوم نيافتم!
.........................................
چون نامه جرم ما به هم پیچیدند
بردند به میزان عمل سنجیدند
بیش از همه کس گناه ما بود ولی
ما را به ولایت علی (ع) بخشیدند.
یا علی

Sunday, October 08, 2006

*

هوالمحبوب
چند روزي احساس مي كردم مي خواهم تنها باشم و البته سرم هم شلوغ بود. ولي بعد از حدود 2 هفته دلم براي اينجا تنگ شد و براي درد دل نوشتن و غر زدن!
از اينكه اينجا مي نويسم خوشحالم. بالاخره اين غرولندها جايي براي تخليه مي خواهند ديگر.
...........................................
خسته هستم. از زنده بودن خسته هستم. نه اينكه از كارم خسته باشم يا چيزي از اين دست؛ نه. از زنده بودن و زندگي كردن خسته هستم. برايم سوال است كه اين ماجرا واقعاً تا كي ادامه پيدا مي كند. ماجراي زندگي خودم را مي گويم. نمي خواهم رشته اش را ببرم. به خودكشي فكر هم نمي كنم. فقط مي گذرانم تا وقتي كه خودش تمام شود.شنبه كه مي شود شروع مي كنم به شمردن روزها: شنبه- يكشنبه- دوشنبه ... تا كي برسه به پنجشنبه كه اداره تعطيل باشه. كه كلاس نداشته باشم. كه وقتم مال خودم باشه. بعد پنجشنبه و جمعه احساس مي كنم ديواراي خونه خستم مي كنن از بس كه بهم زل مي زنن. اونوقت همش ميگم كاش زودتر شنبه بشه كه برم اداره؛ كه برم اين كلاس و اون كلاس؛ كه وقت سر خاروندن نداشته باشم!
حسي ندارم نسبت به هيچ چيز.
بزرگترين مزيت زندگي اينه كه مي گذره. اگر نمي گذشت ... .
حتي حوصله چيدن اتاقم رو هم ندارم. تمام ديروز و پريروز رو خوابيدم يا خودم رو به خواب زدم.