Sunday, April 23, 2006

مهر ...

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
مادرم رو میگم...

خداوند همیشه تو آستینش یه چیزی برای شگفت زده کردن ما داره! اگر زیادی به خودمون غره بشیم یه جوری میزنه تو برجکمون که یادمون بیاد خدایی هست. اگرم زیادی مستاصل بشیم یه معجزه برامون میفرسته که بازم یادمون بندازه که خدایی هست!
این وسط فقط نباید نصبت به رحمت بی منتهای خدا نا امید بشیم که این یه قلم رو هیچ رقمه نمی بخشه.
خدای مهربون من!
همینقدر میدونم که اگر تا آخر عمرم یه نفس ازت تشکر کنم شکر یکی از نعمتهات رو بجا نیاوردم. بزرگواری کن و همین بضاعت اندک رو از من بپذیر.

Wednesday, April 19, 2006

ای دل ...

اي دل به كوي عشق گزاري نمي‌كني
اسباب جمع داري و كاري نمي‌كني

چوگان حكم در كف و گويي نمي‌زني
باز ظفر به دست و شكاري نمي‌كني

اين خون كه موج مي‌زند اندر جگر تو را
در كار رنگ و بوي نگاري نمي‌كني

مشكين از آن نشد دم خلقت كه چون صبا
بر خاك كوي دوست گراري نمي‌كني

ترسم كز اين چمن نبري آستين گل
كز گلشنش تحمل خاري نمي‌كني

در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فداي طره ياري نمي‌كني

ساغر لطيف و دلكش و مي افكني به خاك
و انديشه از بلاي خماري نمي‌كني

حافظ برو كه بندگي بارگاه دوست
گر جمله مي‌كنند تو باري نمي‌كني

Tuesday, April 18, 2006

12

This post has been removed by the author.

Monday, April 17, 2006

گلستانه

دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار ‚ بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ، مي چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.

آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح ،
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند ...

......................................................
صبح که از خواب بیدار شدم دنیا را در نهایت شکوه دیدم. درست لحظاتی قبل از طلوع خورشید دنیا به نیایش برخواسته بود ... .
خانه ما حیاطی دارد که باغچه قشنگی دارد و شاید این تنها حسنش باشد. و در همسایگی ما خانه این هست که در حیاطش درخت سرو بلندی دارد و چه زیبا قد کشیده این سرو.
در بین شاخه های این درخت سرو تعداد زیادی پرنده زندگی می کنند. هر روز قبل از غروب خورشید اگر خانه باشم غوغایشان را میشنوم. همیشه برایم این رفتار پرندگان جالب بوده است. درست قبل از طلوع آفتاب و نیز رسیدنش به وسط آسمان و نیز درست قبل از غروبش چنان غوغایی بر پا می کنند که آن سرش نا پیدا!
امروز صبحم را با صدای زیبای پرندگان آغاز کردم.

Saturday, April 15, 2006

خوف و رجا

میان خوف و رجا دست و پا میزنم.
مولوی می گوید خوف بدون رجا و رجای بدون خوف معنی پیدا نمیکنه.
و من میان خوف و رجایم. شاید تشبیه غلطی باشد اما با تمام وجود زیبایی این حرف رو درک می کنم که " ولا خوفٌ علیهم و لا هُم یَحزَنون. " چه آسودگی خیالی نصیب انسان میشود وقتی که نترسد و غمگین نشود!
و تازه این آیه و مضمون اون کجا و منِ درگیر در مشکلات روزمره کجا!
[ الان که داشتم این را می نوشتم یاد خسی در میقات آل احمد افتادم که یک جایش از گرمی خورشید عربستان و نبودن آب کافی شکایت می کند و می گوید باید عربستان را دید تا فهمید که چرا قران در توصیف بهشت می گوید درختانی دارد که تجری من تحته الانهار ! ]

این روزها مجموعه ای از شعر های عاشورایی را می خواندم. حال و هوایی داشت ... و تمام مدت یاد یک حدیث قدسی بودم که جایی شنیدم:
حق سبحانه می فرماید: ای بنده من! اگر به جستجوی من بیایی من را پیدا میکنی؛ و اگر من را پیدا کردی به من انس می گیری؛ و اگر به من انس گرفتی عاشق من میشوی؛ و وقتی عاشق من شدی من تو را میکشم؛ و اگر تو را کشتم، خون بهای تو را خودم می پردازم.

چه عظمتی در این بیان نهفته است که اشک را به چشمانم می نشاند ... .
و خدا خواست که حسین را بکشد. خواست که حسین را در خون ببیند. و خون بهای حسین را بپردازد ... .

Thursday, April 13, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 11

دروغ چرا؟ حس می کنم... .
ولی آخه به من چه ربطی داره؟ واقعاً چه ربطی داره؟
مگه تعهدی در میان هست که بخاطرش نگران باشم؟ یا قول و قراری هست؟ مگه همه چیز رو تموم نکردم؟ پس چرا؟
آدما آزادن. مگه من همیشه همین رو نمیگفتم؟
حس مالکیت آدما روی همدیگه بی معنیه. مگه حرفم همیشه همین نبوده؟
حالا چرا چسبیدم به کسی که به من ربطی نداره؟
آهای با توام... تویی که لالایی بلدی ولی خوابت نمیبره.
رهاش کن. بذار زندگیش رو بکنه. چی ازش می خوای که دست از سرش بر نمی داری؟ اون آزاده که هر کاری که می خواد بکنه به تو هم هیچ ربطی نداره.
این رو بفهم: دیگه به تو هیچ ربطی نداره. یک زمانی مال تو بود. اگر عرضه داشتی نگهش می داشتی.
واقعیت اینه که تا وقتی که بهش فکر می کنی، تا وقتی که رهاش نکردی، تا وقتی که تمومش نکردی، این حس لعنتیت کار می کنه و تنها نتیجه ای هم که داره اذیت شدن خودته.
چشماتو باز کن و واقعیت رو اونطوری که هست ببین نه اونجوری که دلت میخواد.
اینطوری هم خودت رو آزار نمی دی، هم اون بنده خدا زندگیش رو می کنه.

Wednesday, April 12, 2006

حسادت

مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرين تو را ديدند
كه سر خم كرده خنديدند ؟
مگر بستان شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد ؟
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پا نشناس
از خود بي خبر گشتند ؟
مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد ؟
كه مي شنگند و مي رقصند و مي خندند
مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت
چه مي گويي ؟
تو و انكار ؟
تو را بر اين وقاحتها كه عادت داد ؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا تا چند ؟
خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پاي تو
ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
اما خنده بر لب با تو گويم
اضطرابم نيست
مگر ديگر من و اين خاك واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد
ترحم كن نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم اين خشم خروشانم كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد .

حمید مصدق
مدتی بود دنبال این شعر می گشتم.پیداش کردم!
...........................
دلشوره دارم... .

Tuesday, April 11, 2006

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شادی - انتظار- شادی
سلام - لبخند- طپش
خنده هاش – چشماش – خنده هاش
من – او – شونه به شونه
حرف زدن – خندیدن – راه رفتن
رستوران بزرگ – کلاس – شیک !
نگاه – دست – حرف
سکوت – نگاه – حرف های بی صدا
دل – دیوار – فریاد
غم – شادی – دیدار – غم
خنده هاش – چشماش – دستاش
خنده هاش – عطرش – هواش
غمش – غمش – غمش
موهاش – دستاش – لبهاش
عطرش – غمش – هواش
شب – سکوت – دلتنگی
.
.
.
واژه ها فریاد میکشند ...
و سوالی از حافظ که: خواجه در کار ما چه میبینی؟
و جوابی که:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم ...

و شاهد غزل این که:

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم ...

و دستی که به ریسمان دعا آویخته که حاجتش را بگیرد یا نگیرد ... .

Saturday, April 08, 2006

کشف

این دو تا مطلب رو لابلای فایلهام پیدا کردم. نمی دونم مال چه تاریخی هستند. ولی من فراموش کرده بودم که اینا رو نوشتم!
جالب بود برام پیدا کردنشون!

1:
اختیار دستام رو ندارم! هر لحظه ممکنه برن به طرف صورتم و چنگ بزننش!
دیوونه شدم.
از خودم و همه اطرافم بدم میاد.
مازوخیسمم عود کرده.
نمیدونم این بیماری درمان داره یا نه. مثلاً قرصی، شربتی، چیزی ...

..................

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

.............................

حالم خوب نیست. دارم دیوونه میشم.
دلم می خواد یه بلایی سر خودم بیارم . که درد بکشم ... نمی دونم شاید فکر می کنم درد کشیدن باعث می شه فراموش کنم. یا شاید یجور تنبیه باشه، بخاطر گناهی که کردم.
من به خودم خیانت کردم. درحالی که میدونستم دارم خیانت میکنم.
من خودم رو کشتم.
من ...


***
2:
امروز حالم بهتر از دیروزه.
حداقل دیگه نمی خوام خودم رو بکشم. یا چنگ بزنم.
البته نمیدونم این بهتره یا نه...اگر به بی تفاوتی ختم نشه، خب بهتره. اگر به بی تفاوتی نسبت به دنیای اطرافم برسه، نه خوب نیست.

بعضی وقتها با خودم میگم شاید این مسئله واقعاً یه راه حل ساده داره . یه راه حلی که اصلاً به اون وحشتناکی که من فکر کنم نیست ... ولی دوباره به این نتیجه میرسم که نه، هیچ راه حلی وجود نداره.
من نا امید شدم.تو زندگیم هیچ امیدی وجود نداره... همه چیز به تباهی میرسه.
فردا رو روشن نمیبینم.
دلم میخواد گریه کنم ولی خسته تر از اونی هستم که بتونم گریه کنم.
حوصله سر درد بعد از گریه رو ندارم.
حتی حوصله پاک کردن اشکهام رو هم ندارم.
جالبه . حوصله هیچ کاری رو ندارم.
تو بازی زندگیم کیش و مات شدم ... بدجورم کیش و مات شدم.

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
گاهی دلم برای خودم می سوزد.
گاهی از خودم متنفرم .

عمیقاً دلم می خواد امروز آخرین روز زندگیم باشه.

Tuesday, April 04, 2006

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی وقتها بی هیچ بهانه ای احساس شادی می کنم! انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده است.
بی هیچ واهمه ای از آینده. گویی مطمئنم که آینده از آن من خواهد بود!
در چنین مواقعی حتی اگر صدایی در گوشم زمزمه کند که "مگر فراموش کرده ای که چه شده؟ مگر از یادت رفته است؟" باز هم سرخوشانه به او می خندم و می گویم: " نه، این تویی که لطف و کرم پروردگارم را فراموش کرده ای. من به نام او آغاز کردم. به نام او ادامه می دهم. پس او همواره مراقب من است. نام او گره از مشکلاتم باز می کند، و مرا یاری می دهد تا ناامید نباشم. "
اما گاهی وقتها بی هیچ بهانه ای احساس اندوه می کنم. احساس ترس و اضطراب. احساس ضعف.
احساس می کنم تمام زندگیم را باخته ام. هیچ وقت و دیگر هیچ وقت نخواهم توانست زندگیم را بسازم. احساس می کنم محکوم به شکستم. با خودم فکر می کنم که در زندگی چه گناهی مرتکب شدم که مستوجب این عزاب شده ام: دوست داشتن و نرسیدن، دوست داشته شدن و دل شکستن.
گیرم که من بنده نافرمان و خطاکار؛ گناه او چه بود که در گرداب من افتاد؟
چرا ؟ چرا من دیدمش و چرا او به من لبخند زد و چرا من از همان اولین لبخند عاشق خنده اش شدم؟ چرا باید همدیگر را می دیدیم، من و او ؟ چرا؟
چه شد دوست داشتمش؟ و اگر دوست داشتمش پس این "منِ" من چرا رهایم نکرده بود؟ مگر نه اینکه هرکه عاشق شد در دوست گم میشود؟
و اگر دوست نداشتمش چرا دلم برایش تنگ میشود؟ و چرا احساس پشیمانی می کنم ؟ و احساس گناه؟ و چرا هنوز از شنیدن نامش لذت می برم؟ و چرا هنوز از دیدنش برایم غنیمتیست؟ و چرا هنوز همه روزم را با او قسمت میکنم؟ و چرا هر تماس و هر پیامی از جانب او مایه شادیست؟ و چرا ... .

.................................
این کابوس کی تمام میشود؟

حتی به روزگاران

اي مهربان تر از برگ در بوسه هاي باران
بيداري ستاره در چشم جويباران
آيينه ي نگاهت پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا كه در هوايت خاموشي جنونم
فرياد ها برانگيخت از سنگ كوه ساران
اي جويبار جاري ! زين سايه برگ مگريز
كاين گونه فرصت از كف دادند بي شماران
گفتي : به روزگاران مهري نشسته گفتم
بيرون نمي توان كرد حتي به روزگاران
بيگانگي ز حد رفت اي آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمه ي محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقي ست آواز باد و باران
شفیعی کدکنی
................................................
متاسفانه این یک واقعیت است:
من میتوانم هرکسی را بابت هر کاری ببخشم . اما خودم را نه.
شاید دارم اشتباه می کنم. شاید باید بتوانم خودم را هم ببخشم . علی رغم همه اشتباهات بزرگ و کوچکم.
.
.
.
هنوز موفق نشده ام!
دچار سردرگمی ام.
یک جور بهم ریختگی .
نمی دانم چه کار دارم می کنم و چه باید بکنم.
به کمک نیاز دارم.
شدیداً به کمک نیاز دارم.
.......................................
هرچقدر زندگی را سخت بگیرم، زندگی هم همانقدر به من سخت خواهد گرفت.

Sunday, April 02, 2006

بازآ که توبه کردیم ...

دامن كشان همي‌شد در شرب زركشيده
صد ماه رو ز رشكش جيب قصب دريده

از تاب آتش مي بر گرد عارضش خوي
چون قطره‌هاي شبنم بر برگ گل چكيده

لفظي فصيح شيرين قدي بلند چابك
رويي لطيف زيبا چشمي خوش كشيده

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

آن لعل دلكشش بين وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

آن آهوي سيه چشم از دام ما برون شد
ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

زنهار تا تواني اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده

تا كي كشم عتيبت از چشم دلفريبت
روزي كرشمه‌اي كن اي يار برگزيده

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ
بازآ كه توبه كرديم از گفته و شنيده

بس شكر بازگويم در بندگي خواجه
گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده
.............................................
این مازوخیسم هم بد دردیه!
احساس میکنم یه موقعیتهایی رو از دست دادم که دیگه نمیتونم دوباره بدست بیارمشون. و این فکر باعث میشه بیشتر از هر زمان دیگه ای از خودم عصبانی باشم.
...