Saturday, December 30, 2006

بازی شب یلدا با تاخیر زیاد!

هوالمحبوب
سلام
منم بازي! ! از یوتای عزیز ممنونم که من رو هم انداخت تو بازی! و البته با توجه به اسم بازی (بازی شب یلدا) به نظرم زمان بازی هم سپری شده اما خب بازی کردن ضرر نداره!
تا اينجا كه من فهميدم قوانين اين بازي اينجوريه كه هركس بايد 5 نكته نگفته در مورد خودش به خواننده هاش بگه و بعد هم 5 تا از وبلاگهايي رو كه ميخونه به بقيه معرفي كنه.
من هم دوست دارم بازي كنم! پس شروع مي كنم:
1- من متولد 21 بهمن سال 1357 هستم! جون من تاریخ تولد به این باحالی دیدین؟ تا حالا بچه ای رو دیدین که به اندازه من برای به دنیا اومدن وقت شناس! باشه؟ البته شناسنامه ام تاریخ دیگری رو در خودش ثبت کرده.
2- مدرك كارشناسيم رو در رشته مهندسي كامپيوتر گرفتم ولي عشق اصلي زندگيم ادبيات هست. براي همينم وبلاگهايي كه ميخونمشون بيشتر ادبياتي هستند تا كامپيوتري! با اين حال هيچ وقت شعر نگفتم و بطور جدي داستاني هم ننوشتم.اگر به من يه اتاق بدن كه توش يه كتابخونه باشه ديگه از دنيا چيزي نمي خوام.
3- معتقدم كه : اگر ايران بجز ويران سرا نيست / من اين ويران سرا را دوست دارم. به شدت وطن پرست هستم ولی سعی می کنم متعصب نباشم.
4- دوست ندارم هیچ وقت بزرگ بشم. فکرم نمی کنم یه روزی بزرگ بشم !
5- از دندونپزشكي هم مي ترسم! خیلی زیاد. الان یه سال میشه که از دکتر وقت گرفتم که دندونم رو درست کنه، ولی گویا هنوز اون روز بخصوص نرسیده!!!

خب با اينكه سخت بود ولي 5 تا رو نوشتم!
و اما معرفی 5 تا وبلاگ که می خونم:
1- وبلاگ قران مصور رو می خونم ... به خاطر آیه های رحمت .
2- وبلاگ مژگان بانو رو می خونم به خاطر همه شعر ها و داستان های قشنگی که می نویسن.
3- وبلاگ دلتنگستان رو می خونم به خاطر دلتنگی هایش.
4- وبلاگ وقایع ابن محمود رو می خونم به خاطر گیر دادن هاش!
5- آقا طیّب رو هم می خونم به خاطر نثر قشنگش.



ولی باور کنید انتخاب 5 وبلاگ از بین همه وبلاگها خیلی سخته. من این وبلاگهایی رو که این کنار لیست کردم می خونم!

Sunday, December 24, 2006

*

یه چهل روز آدم باش.

Wednesday, December 20, 2006

خوش باد!

ای یگانه خورشید؛
ما چشم انتظار طلوع تو ایم.
اللهم عجّل لولیک الفرج ... .

یلدا خوش!
....................................
مهاجر و انصار آمده اند تا نظاره گر عقد دو دریا باشند. دو دریایی که بشارت عقدشان را خدا داده است.

اوست که دو دریا را به هم در آمیخت و از آن لؤلؤ و مرجان بیرون آورد. (سوره رحمن – آیه 23)
.
.
.
لؤلؤ و مرجان فاطمه (س) بزرگ شده اند، اما نه آنقدر که بتوانند مادر 18 ساله را تا بقیع بدرقه کنند.
چلچراغ


تکلمه: چنان داغی بر دل شیعه گذاشتند که حتی در شادیها هم با دل خوش نمی خندد.

Monday, December 18, 2006

*

به هيچ وجه هيچ احساس مشخصي ندارم.
نه متنفرم، نه اندوهگين.
نه احساس مي كنم چيزي رو به دست آوردم، نه فكر مي كنم چيزي رو از دست دادم. ( شايد به نظرم آنچه به دست آوردم و آنچه از دست دادم سر به سر هستند.)
نسبت به چيزي احساس تعلق خاطر ندارم. اگر هم هست گذراست.
گاهي وقتها دلتنگ مي شوم. گاهي وقتها خشمگين. اما فقط براي لحظاتي.
روزها را مي گذارنم. همين. برايم فرقي ندارد كه چه روزي است و چند شنبه است يا چندمين ماه سال است. اينكه سرد است يا گرم برايم مهمتر است! چند وقت است كه دارم همين كار را ميكنم: "وقت گذراندن" نه "زندگي كردن"؟ يك سال؟ يك سال ... چقدر زياد ... چقدر كم ... .
در دلم هيچ آرزويي ندارم.
كسي به من ميگفت نذري بكن و حاجتي بخواه برآورده مي شود. ولي هرچه فكر مي كنم هيچ آرزوي بزرگي ندارم كه برايش نذر كنم.
هيچ آرزويي.
آدمي كه هيچ آرزويي نداشته باشد به مرگ شايسته تر است تا زندگي.

.......................................
مرا نخواستي. اين تو بودي كه مرا نخواستي. ازهمان پائيز پارسال تو بودي كه من را نخواستي. من گفتم "نه"؛ اما اين گفتن از جاي ديگري آب مي خورد. حالا هم همينطور. هر روز بيشتر به اين فكر ايمان مي آورم.
تو هم مرد باش و اين را بپذير.

Monday, December 11, 2006

*

هنوز خوب نشدم.
نگرانم و دلشوره دارم.
دلم بی قراری می کند.
امیدوارم اتفاقی برای هیچ کدام از آدمهایی که می شناسم نیفتد.
شاید نگران خودم هستم. نمی دانم.
.
.
.
خدای من ... خدای من ... کمکم کن ...
یس می خوانم که آرام بگیرم.

Sunday, December 10, 2006

*

دلشوره دارم.
دارن تو دلم رخت میشورن.
نمی دونم چرا ...
تو هم که نیستی ...

..............................

خدایا ... به ما رحم کن ...

*

هوالمحبوب

غم مي كُشد ما را، تو مي بيني
دل مي كِشد ما را، تو مي داني

............................

امروز دلم از صبح گرفته است.
نمي دانم چرا. ديشب خواب بدي ديدم. يكي دو بار از خواب پريدم و با اينكه مي دانستم دارم خواب مي بينم دوست نداشتم دوباره بخوابم كه دوباره همان صحنه ها را ببينم. ولي خسته بودم و خواب مرا مي برد.
نتيجه آنكه تا صبح آشفته بودم.

دلم هواتو كرده نازنينم ...
كاش بود و من مي توانستم با او حرف بزنم. همه حرفهايي كه در دلم مانده. همه آنچه كه نگفتم و بايد مي گفتم يا نگفتم و نبايد مي گفتم. حالا دوست دارم همه را بگويم.
نکته:آدم در زندگي خيلي چيزها را دوست دارد ولي لزوماً كه به آنها نمي رسد!
..........................
بازهم جهت ثبت درتاريخ: كتاب "سنگي بر گوري" را خواندم. نوشته جسورانه اي بود در زمان خودش و در شرايط خودش. و قلم آل احمد دوست داشتني بود، هرچند آنچه كه روايت مي كرد طعم تلخي داشت.

Saturday, December 02, 2006

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار و پودش باد
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز .

مهدی اخوان ثالث