Wednesday, December 31, 2008

اي شهريار ني‌سواران لشكرت كو ...

اين‌سو تني افتاده بي‌سر پس سرت كو
آن‌سو سري بر نيزه بي تن پيكرت كو

خواهر، برادر را به صورت مي‌شناسد
يا دست‌كم از يك نشان، انگشترت كو

پـيكر به پـيكر گشته‌ام گودال‌ها را
اي شهريار ني‌سواران لشكرت كو

قرآن به روي نيزه مي‌خواني شگفتا
رَحلت نـمايان است اما منبرت كو

كوچك شمارند آب دريا را بزرگان
درياي عطشان اكبرت كو، اصغرت كو

چشمان خونالوده‌ات بر ني سوارند
آن چشمة جاري ز حوض كوثرت كو

وقتي سرت را نيزه‌ها بر سر گرفتند
تا در بغل گيرد تنت را مادرت كو

محمود حبیبی کسبی

Tuesday, December 30, 2008

عينك تازه!

چند روز پيش يك فريم عينك خريدم و دادم كه شيشه بياندازند.
ديشب رفتم و عينكم را تحويل گرفتم.
امروز صبح عينكم شكست!!
مي خواستم مثلاً تنظيمش كنم كه شكستمش!
...
نظري ندارم!

Sunday, December 28, 2008

من عصباني هستم

هوالمحبوب
خانواده محترم مدتيست به شدت روي اعصاب من ويولن مي نوازند.
من عصبانيم.
احساس مي كنم بدترين توهين ممكن رو شنيدم.
شايدم به اين بدي نباشه ولي به هر حال خيلي خيلي بد بود.
نمي دونم دقيقاً تا چند سالگي بايد صبر كنم.
احتمالاً تا سني كه ديگه پايي براي رفتن نداشته باشم.
............................
برادر رفته سربازي. خونه كمي غير قابل تحمل شده.
...............................
متاسفانه بايد اعتراف كنم پدر من آدم ترسويي است.
شايد هم چون من عصباني هستم اينطور فكر مي كنم.

Sunday, December 21, 2008

يلدا

دي پير ميفروش كه ذكرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

چشم!

Sunday, December 07, 2008

بعدِ عروسي!

هوالمحبوب
مهمانمان رفت. پس لرزه هاي عروسي هم تمام شد. به نظر ميرسد زندگي روي خط اصلي ادامه پيدا خواهد كرد!!
............................
قهوه دم كردن را ياد گرفتم! به نظرم هيجان انگيز بود.
به اصرار يك دوست و به جهت تعويض روحيه (!) در يك دوره تكنيك زندگي يا يك چيزي در همين مايه ها ثبت نام كرديم. خدا آخرو عاقبت شاگردان كلاس و استادش را ختم به خير كند! من و الهام وقتي به هم مي افتيم نتيجه چيز عجيبي مي شود!!
پيش بيني مي كنم خيلي بخنديم!!
مي خواهم دوشنبه هايم را با فلامنكو پر كنم. ولي هنوز مطمئن نيستم.

همين ديگه. زندگي ميگذره بازم.