Tuesday, February 28, 2006

7

همیشه برایم روزهای آخر سال جور دیگری بودند، پر از حس رسیدن بهار. امسال اما چنین نیست.
خسته ام.
خسته ام از بودن و بودن و بودن ...
خسته ام از زندگی کردن.
خسته ام از مرور هر روزه همه اتفاقات گذشته. بحث ها، دعوا ها ... حتی خوشی ها.
عمیقاً می خواهم فراموش کنم.
می خواهم فراموش کنم خودم را و او را و همه آن روزها را .
می خواهم همه همه همه آن اتفاقات را فراموش کنم... وقتی امیدی به بازگشت نیست چرا باید به خاطر بیاورم؟
باید عبور کرد ...

وقتی یادم میاید چطور روزهایم سرشار از خوشی شده بود، یا بهتر است بگویم فکر می کردم شده است، و وقتی یادم میاید که من چه کودکانه فکر می کردم "دنیا زیباست!" خنده ام می گیرد. حالا دیگر هیچ اتفاقی نمی تواند این توهم را به من بدهد که من خوشبخت ترین انسان روی زمینم! هیچ چیز برایم مطلق نیست.
بزرگ شده ام. این خیلی بد است اما حقیقت دارد. من بزرگ شده ام.
"زندگی" را واقعی تر از همیشه می بینم.
و "عشق" برایم چیزیست مثل بازی بچه ها.
پیر شده ام برای عاشق شدن، عاشق بودن.
و در عین حال می دانم که آسمان آبی زیباست و پرواز پرنده با شکوه است و چیدن سفره هفت سین شادی آور است و اینکه تو می توانی هر روز از خداوند به خاطر خلق همه این زیبائیها تشکر کنی بی نظیر است.
و مدتیست که خدایم را شکر می کنم بخاطر بودنش ... به خاطر بودنش . به خاطر اینکه هست و تنها کسی است که می دانم همیشه هست و هیچ وقت، هیچ کجا نمی رود.

...............................................
خداوندا به فریاد دلم رس
کس بی کس تویی مو مانده بی کس
همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار موِ ، چه حاجت کس

Wednesday, February 22, 2006

آغاز


بسم الله الرحمن الرحیم
هوالمحبوب

شروع می کنم با نام بلند پروردگارم که زیباست و مهربان است و مرا دوست دارد ... .

آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟
او ندارد یار، بی یار چگونه بوذا؟