خاطره
هوالمحبوب
از بين همه روزهاي بياد ماندني زندگيم، يك روز است كه خوب به ياد مي آورمش.
يك روز پاياني زمستان. حدود 27 يا 26 اسفند ماه. شايد كلاس دوم راهنمايي بودم و يا سوم. يادم نيست بعد از مدرسه دنبال چه شيطنتي بودم كه به خانه نرفتم! ولي هوا را خوب يادم هست. رنگ آسمان را هم.
هوا خيلي سرد نبود ولي نم باران داشت. من كمي سردم بود ولي نه آنقدر كه مجبورم كند به خانه بروم. بوي عيد در هوا موج مي زد. رنگ سبز برگهاي تازه جوانه زده يادم هست و بوي باران كه همراه با آخرين رد سرماي زمستان به مشام مي رسيد. و من، مست از هواي آخر زمستان و منتظر رسيدن بهار، سرخوشانه در خيابان راه مي رفتم.
شايد دليلي كه باعث شده من اينچنين واضح و شفاف آن فضا را به خاطر بياورم اين باشد كه در همان لحظه مي دانستم در حال گذراندن بهترين دوران زندگيم هستم.
مي دانستم كه روزهايي اينطور بي دغدغه ديگر پيش نمي آيند. روزهايي كه بزرگترين نگرانيم، قهر كردن با همكلاسيم بود و اينكه حالا براي آشتي كردن كداممان پيش قدم مي شويم!