Monday, January 22, 2007

غنچه سرخی به رهگذار ...

هوالمحبوب
دیشب در جمع رندان تشنه لب بودم. شعرهای خوبی شنیدم.از جمله:

هيچ دلي عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم انتظار مبادا

ميروي و ابرها به گريه كه برگرد
چشم خداوند اشك بار مبادا

تشنه لبي مست رفته است به ميدان
اين خبر سرخ ناگوار مبادا

تشنه لبي مست رفته است به ميدان
آينه با سنگ در كنار مبادا

تشنه لبي مست رفته است به ميدان
تشنه لب مست بيقرار مبادا

شيهه اسبي شنيده ميشود از دور
شيهه اسبي كه بي سوار مبادا

اين طرف آهو دويد آنطرف آهو
دشت در انديشه شكار مبادا

وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه سرخي به رهگذار مبادا

زندگي سبز و مرگ سرخ مبارك
دشت پر از لاله بي بهار مبادا

متاسفانه نام سراینده این شعر را فراموش کردم.حیف.

Sunday, January 14, 2007

*

هوالمحبوب
يكي دو هفته پيش فيلم "زندگي ديويد گيل" رو ديدم. هرچند نسخه دوبله شده و سانسور شده بود، باز هم از فيلمش خوشم اومد. پايان غافلگير كننده اي داشت! سينما چهار هم هفته پيش فيلم "شكارچيان ذهن" رو نشون داد كه از اونم خوشم اومد. آخه اونم غافلگير كننده بود!
.......................................
دنبال ايجاد تغيير و تحول تو زندگيم هستم. هرچي كه باشه. كوچيك يا بزرگ. البته اعتراف مي كنم از تغييرات بزرگ مي ترسم. خب همه مي ترسن. يادم نيست كجا، اما شنيدم كه بزرگترين ترس بشر همواره ترس از ايجاد تغيير در عادتهاي زندگيشه. ترسم رو كنار ميذارم.
يكي از مزاياي (!) رسيدن به مرز نا اميدي – البته اگر آدم بتونه جون سالم بدر ببره!- اينه كه يجورايي نترس ميشه. آدم با خودش ميگه هرچي بشه از اين كه بدتر نميشه.اونوقت ممكنه حتي عادتهاي چندين ساله زندگيش رو بشكونه!
به نظرم اگر اين اتفاق در جهت مثبت باشه ميتونه سازنده باشه.

بابا سازنده! بابا تحول!!

Tuesday, January 02, 2007

*

خود شناسي. اين خودشناسي هم خوب چيزيست! (من خودم قربون خودم برم با اين جملات قصار!)
بعله، اين خودشناسي بسيار بسيار خوب چيزيست. به قول بزرگان آدميزاد تا خودش را نشناسد كه نمي تواند بقيه را بشناسد. اين خود را نشناختن اينقدرها هم پيچيده نيست ها! دقت كنيم همه جا ديده مي شود. فقط يكم دقت مي خواهد. اين روزها به خودشناسي فكر مي كنم.
.............................................
از روي گذشته بايد رد شوم. هيچ راه ديگري براي رسيدن به آينده وجود ندارد. تصميم گرفته ام سال 86 را بدون هيچ رد پايي از خاطرات بد سال 85 و84 شروع كنم. خاطرات بدي كه يك سال تمام با خودم حمل كردم.
و بدتر از خاطرات بد حس پشيماني ام بود.
چرا اين كار را كردم؟
اين بدترين سوالي بود كه يك سال تمام از خودم پرسيدم. ديگر نمي خواهم اين سوال را بپرسم.
الخير في ما وقع.
وقتي به گذشته نگاه مي كنم باورم نمي شود كه از عيد 84 تا عيد 86 چطور گذشت. به جرئت بگويم اين دو سال شگفت انگيز ترين سالهاي عمرم بودند! و خوشحالم كه تمام شدند.
خوشحالم مثل كسي كه شب را در حال ديدن خواب بدي به صبح رسانده و حالا در تاريك ترين لحظات شب، درست پيش از طلوع آفتاب، چشم انتظار روشنايي است.
به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد.
................................
صدام را هم اعدام كردند.
نمي توانم بگويم خوشحال شدم.
نمي توانم بگويم برايم فرقي نداشت.
نمي توانم بگويم ناراحت شدم.
در واقع هيچ حسي نداشتم.
مسلماً ديدن كسي كه به سمت مرگ مي رود خوشايند نيست. حتي اگر آن كس صدام باشد. اين اتفاق خوشحالي نداشت. حتي دليلي براي پخش سرود "خجسته باد اين پيروزي" از تلوزيون هم نمي ديدم.
چون صدام را اگر به فجيع ترين وضع ممكن هم مي كشتند دردي را از ما دوا نمي كرد.
صبح در راه رسيدن به محل كارم به راديو گوش مي دهم. كسي زنگ زده بود كه: بياييد با بخشيدن صدام بزرگواري خودمان را نشان بدهيم.
از مرگش خوشحال نشدم اما حرف اين هموطن هم به نظرم بسيار مضحك آمد. چه چيز را ببخشيم؟ كودكاني كه هيچ وقت لبخند پدر را نديدند؟ زناني كه خاطره شان از آغاز زندگي با مراسم خاكسپاري نزديكي غريبي دارد؟
از خون پدرانم، برادرانم و پسرانم چگونه بگذرم؟
خاطره سالهاي كودكي ام را كه با وحشت گذشته اند در عمق كدام چاه دفن كنم؟
همه داراييم را مي دهم، اگر بتوانيد صداي آژير قرمز را از ذهنم بيرون بكشيد! و تازه من كي هستم؟ دختركي كه در پايتخت بود، نه در شهرهاي مرزي.
همه اينها را مي بخشم اگر بدانم چگونه بايد كسي را كه به خودش اجازه داد به گوشه اي از خاك ميهنم تعدي كند ببخشم.
نه. از مرگش خوشحال نيستم. او در اين دنيا به هيچ طريقي نمي توانست جنايتهايش را جبران كند. نه در اين دنيا.
هيچ دادگاهي به اندازه كافي عادل نبود براي قضاوت اين پرونده. من دادگاه عادلتري را چشم انتظارم.

Monday, January 01, 2007

مباحثه

آیا من مریضم؟
این سوال خوبیست. آقای برادر معتقد است که همه آدمها به نوعی مریضند و باید برای بهتر شدن تلاش کنند. او معتقد است ما زندگی کردن را به خوبی فرا نگرفته ایم به همین دلیل در تعامل با افراد دور و بر خود به مشکل بر می خوریم. پس باید تکنیک های زندگی کردن را یاد بگیریم، خودمان را بشناسیم، سعی کنیم آدم بهتری بشویم و این پروسه را هر روز و هر روز تکرار کنیم.
من معتقدم که فقط عقلانیت در رفتار آدمها تعیین کننده نیست. همه ما یک پس زمینه خانوادگی داریم که در شکل گیری ما تاثیر داشته و از ما آدمی را ساخته که هستیم. به نظر من همه انسانها در بحرانی ترین لحظات تصمیم گیری همان کاری را می کنند که پدر یا مادرشان می کردند. یعنی پدر و مادر قطعاً جای پای مشخصی در شخصیت فرزندشان دارند.
آقای برادر می گوید من با این حرف نقش عقل را در افراد نادیده می گیرم و فقط تربیت و عادت را در تصمیم گیری های هر فردی دخیل می دانم.
به نظر من عادتهای ما، نه همه شخصیت ما ولی حداقل 50% شخصیت ما را تشکیل می دهند.
من معتقدم مریض نیستم. ممکن است بعضی مهارتهای زندگی را بلد نباشم اما خودم را مریض هم نمی دانم.
خانمِ دوست می گوید ما باید هردو عامل یعنی عقل و منطق و پیشینه خانوادگی هر کسی را در کنار هم بررسی کنیم تا بتوانیم یک انسان را معرفی کنیم. ایشان معتقدند همه ما باید در یک مرحله ای از زندگی خودمان را نقد کنیم تا بتوانیم از زندگی پدر و مادرمان و زندگی گذشته خودمان خوبیها را برداریم و بدیها را کنار بگذاریم.
من همه اینها را قبول دارم ولی هنوز هم معتقدم یک انسان بالغ در لحظات بحرانی قبل از این که فکر کند، کاری را می کند که بارها دیده پدرش یا مادرش انجام داده. مگر اینکه روحی بسیار بسیار قوی داشته باشد تا بتواند از قفس رفتارهای غلط والدینش برای همیشه بیرون بیاید. و البته همه اینها به این شرط است که به این حد تمییز برسد که رفتار درست و غلط را بشناسد و بتواند پدر و مادرش را – جدای از اینکه اولین الگوی او در زندگی اش بودند – نقد کند.

دیروز روز پر بحثی بود برای من و برادرم و دوستم. ما به این نتیجه رسیدیم که نه فقط باید شجاعت اعتراف به اشتباهات خودمان را داشته باشیم بلکه باید این شجاعت را هم داشته باشیم که اشتباهات خانواده مان را هم بشناسیم و از آنها عبور کنیم تا آدم بهتری بشویم. و این را نه فقط یک روز بلکه هر روز تکرار کنیم. آخر عادت بد دردیست!
..............................................
عشق منطق نمی داند. هیچوقت هم منطق سرش نمی شود. اصلاً منطق را نمی فهمد.
عجب بی منطق است این عشق!