Saturday, March 18, 2006

10

ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم ...
.
.
.
گفتنش ساده است!
................................

خیلی چیزا رو نمیدونم ولی اینو میدونم که اگه همینطور ادامه بدم ظرف یکی دو ماه آینده بستری لازم میشم. این موضوع خیلی جدیه.
باید راهی برای کنترل افکار و احساسات بشر وجود داشته باشه.
................................

خداوندا به فریاد دلم رس

Wednesday, March 15, 2006

باید ...

باید امید داشت
تا آفتاب هست
تا نور ماه هست
تا یک درخت تنها در پهنه کویر
تا یک جوانه بر بدن یک گیاه هست.
باید به خویش گفت
شاید جوانه گل شد و شاید کویر باخت
شاید ز بطن ظلمت رویید یک چراغ
شاید که نور ماه...
شاید که آفتاب...
باید امید داشت.

خسرو سینایی

Saturday, March 11, 2006

به باغ همسفران

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.


در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف درمتن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تابرايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)


در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات .
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.


و آن وقت من مثل ايماني از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد.

...

Tuesday, March 07, 2006

ملکه ...

من، ملکه اش بودم ...
اما ملکه ای که تاج زرین نداشت و لباس دیبا نمی پوشید.
ملکه ای که آنقدر زیبا نبود تا اطرافیانِ او را راضی کند!
اما من ملکه اش بودم.
ملکه ای که تجربه ملکه بودن را نداشت تا بداند مُلک دلِ او را چطور باید اداره کند.
ملکه ای که تا آن زمان ملکه نشده بود. ملکه ای که مغرور بود. ملکه ای که می ترسید.
ملکه ای که نمی دانست چطور باید ملکه باشد.
پس از مقامش عزل شد...
ولی من ملکه اش بودم. من؛ نه هیچ کس دیگر.
من ملکه اش بودم و او سلیمان من بود.
حالا دیر نخواهد بود که سلیمان کس دیگری شود، و ملکه ای دیگر داشته باشد ... .
و من برای همیشه به روزهایی فکر خواهم کرد که:
ملکه اش بودم ...
... و دوستش داشتم.

..........................................
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه از خیال پریشان من گذشت:
بر شانه های تو....

بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند.
...

Monday, March 06, 2006

9

هوالمحبوب
صبحها دلگیرترین ساعت های روز هستند، وقتی که در زندگی ات غمی داری!
دقیقاً صبح که از خواب بیدار می شوم، در بالاترین سطح هوشیاری، یادم می آید که " من، او ندارم" .
یادم می آید که خوشبختی از من گریخت. مثل آبی که در کف دست جمع کنی و بگریزد.
درست صبح که از خواب بیدار می شوم یادم می آید که زندگیم چقدر خالی است.
چقدر تنهایم ...
چقدر تنها ... .
و هزار سوال بی جواب هر روز و هر روز و هر روز در مغزم رژه می روند آنقدر که دلم می خواهد بمیرم.
..................................................
رفته بودم دندانپزشکی، تابستان گذشته. همیشه از دندانپزشکی می ترسیدم.
با اینکه دکتر دندانم را بی حس کرده بود، منتظر بودم که هر لحظه درد را حس کنم!
تمام بدنم منقبض شده بود و با کوچکترین حرکتی از جانب دکتر ناخودآگاه سرم را عقب می کشیدم!
دکترم حرف خوبی زد. گفت:
" منتظر درد نباش. هر وقت احساس درد کردی به من بگو ولی منتظرش نباش."

من منتظر درد هستم. هر روز، هر لحظه، با هر تماس، با هر SMS ... .
زندگی مثل یک شکنجه دائمی است.

Sunday, March 05, 2006

8

شلوغم و پریشان و درگیر و ....
غم دارم. آنقدر که دیگر از دستش خسته شده ام!
نمی خواهمش اما هست!
و من همچنان با دل خونین لب خندان می آورم همچو جام !
و زندگی همچنان مثل باد در گذر است .

و کار و کار و کار و ....
شاید باید به خاطر این یکی واقعاً شکر گذار باشم چون اگر این مورد هم نبود من فقط در زندگیم غم داشتم و دیگر هیچ !