اي شهريار نيسواران لشكرت كو ...
اينسو تني افتاده بيسر پس سرت كو
آنسو سري بر نيزه بي تن پيكرت كو
خواهر، برادر را به صورت ميشناسد
يا دستكم از يك نشان، انگشترت كو
پـيكر به پـيكر گشتهام گودالها را
اي شهريار نيسواران لشكرت كو
قرآن به روي نيزه ميخواني شگفتا
رَحلت نـمايان است اما منبرت كو
كوچك شمارند آب دريا را بزرگان
درياي عطشان اكبرت كو، اصغرت كو
چشمان خونالودهات بر ني سوارند
آن چشمة جاري ز حوض كوثرت كو
وقتي سرت را نيزهها بر سر گرفتند
تا در بغل گيرد تنت را مادرت كو
محمود حبیبی کسبی