هوالمحبوب حالم خوش نيست. نه اينكه دليل خاصي داشته باشد. همينطوري. از ديدن خوابهاي آشفته خسته شده ام. ........................................ اين هواي بهار هم ما را گذاشته سر كار! معلوم نيست سرد است، گرم است، بهار است، زمستان است يا چي ؟ و نمي دانم كه اين حس خستگي من مربوط به هواست يا نه! دلم استخر مي خواهد. .......................................
هوالمحبوب موهايم را كه اينهمه دوست داشتم كوتاه كردم! اين روزها خسته ام. آخر هفته گذشته خيلي خوش گذشت ولي استراحت نداشتم. حالا خستگي دارد خودش را نشان مي دهد. ...................................................... فكرش را كه ميكنم ميبينم خوب شد كه آقاي خاتمي انصراف داد. الان وقتش نبود كه بيايد و باز هم از آبرويش براي ما سرمايه بگذارد. 4 سال آينده سالهاي سختي خواهد بود. آقاي خاتمي را دوست دارم بيشتر از آنكه ببينم بخاطر ما سختي تحمل مي كنند. ...................................................... همين چند دقيقه پيش حرفهاي خانم طالقاني را خواندم كه بازهم كانديد رياست جمهوري شده اند و البته رد صلاحيت خواهند شد! ولي دلم خنك شد. حرفهاي جالبي زده اند. بخصوص در مورد 4 سال گذشته و آينده!!! ...................................................... خداي من! نادان بودم اگر فكر مي كردم در حقم ظلمي روا داشته اي! نادان بودم اگر فكر مي كردم در حقم كم لطفي كرده اي! هر روزي كه مي گذرد، بعد از هر برخوردي و يا هر صحبتي بيشتر و بيشتر احساس خوشبختي ميكنم و بيشتر و بيشتر مي فهمم كه چه اشتباهي در شرف اتفاق بود! هيچ مكالمه تلفني يا ديداري نيست كه در پايانش تو را شكر نكنم بابت اتفاقاتي كه افتاد. ممنونم. ممنونم كه مراقبم هستي.
هوالمحبوب پنجشنبه و جمعه جالبي را گذراندم. كمتر خانه بودم! بيشتر به مهماني و گردش گذشت. خوب بود. كمي سردرگمم. يك كار خيلي خيلي مهم دارم كه بايد انجام شود آنهم رفتن به دندانپزشكي است! كه هم وقت زيادي خواهد گرفت و هم هزينه زيادي. ولي ديگر بيشتر از اين نمي توانم عقب بياندازمش. چند كار نسبتاً مهم هم دارم كه بايد انجام بدهم. مثل پيگيري كلاسهاي ورزش و زبان و ... . اين اواخر كه همه كلاس رفتن هايم را قطع كردم احساس پوچي بهم دست داده بود!!
هوالمحبوب سلام. اين روزها با facebook حال مي كنم! كلي از بچه هاي دوران مدرسه را پيدا كردم و چقدر از ديدن همديگر خوشحال هستيم. هركداممان يك گوشه دنيا هستيم. هركداممان مشغول يك كاري هستيم. هركداممان دنياهاي متفاوتي داريم. ولي جالب اينجاست كه ناگهان همديگر را وسط شلوغي دنيا پيدا كرده ايم و عجيب خوشحال هستيم از ديدن همديگر. دوستي داشتم در دوران رهنمايي و دبيرستان كه مادرهايمان هم همكار بودند. رعنا مقاديري آدم خودبيني بود و هركسي را در شان خودش نميديد! در نتيجه خيلي آبمان در يك جو نمي رفت. حالا بعد از گذشت 11، 12 سال از آن دوران آنقدر عوض شده كه قربان صدقه همه ميرود!! عوض شده ايم، همه مان. هركدام به نوعي. و هرروز كه يكي ديگر پيدايش مي شود همه مان ذوق ميكنيم! هيجان انگيز است و جالب. ............................................................. امروز مامان كمي ناخوش است. سعي ميكنم به چيزهاي خوب فكر كنم. ............................................................. خوش به حال Allie كه Noah را دارد! ...