Tuesday, May 15, 2007

اردیبهشت

هوالمحبوب
آخر هفته گذشته را تهران نبودم. رفته بوديم شمال. اصلش رفته بوديم يك كودك تازه متولد شده را ببينيم! فكر كنيد چه هيجان انگيز!!
منتها اين بار گفتيم به جاي اينكه يكراست برويم تا لاهيجان، يك كمكي راهمان را كج كنيم و برويم ماسوله را ببينيم. بعد به سرمان زد كه حالا كه تا اينجا آمديم شب را بمانيم. چقدر خوش گذشت! تازه لاهيجان هم كه رفتيم، پدر جان تصميم گرفت ما را ببرد سمت ديلمان. تا به حال آنطرفها را نديده بودم! محشر بود. بي نظير. نمي دانم ارديبهشت زيبايي آن منطقه را دو چندان كرده بود يا آنجا هميشه همينقدر زيباست. هرچند كه باران شديدي مي باريد و مه پايين آمده بود، ولي زيبايي طبيعت مجال فكر كردن به چيز ديگري را نمي داد. بخاطر هوا زود برگشتيم. به حقيقت زيباترين مناظري بود كه از جنگلهاي شمال ديده ام. حتماً در سفر بعدي يك روز را به ديلمان اختصاص خواهم داد!
در مجموع سفر خوبي بود. فرصت خوبي براي دور شدن از محيط تكراري اداره و خانه و خيابانهاي هر روزه!
هرچند كه اولش با شك و ترديد رفتم ولي الان خوشحالم كه رفتم! به خستگي ها و كم خوابي ها مي ارزيد! اصلاً ارديبهشت فصل خانه نشستن نيست. بايد رفت، به هركجا كه ميشود رفت، بايد رفت.
هوای بهار امسال هم که کارش از عاشقیت گذشته، به جنون نزدیکتر است! ولی زیباست.
....................................................
آهای مردم؛ من یک مشکل اساسی دارم!
من با بلاگر مشکل دارم. وقتی پست جدید می گذارم تا دو سه روز این پست جدید را به خودم نشان نمی دهد. هرچه صفحه را refresh کنم هم فایده ندارد. حتی صفحه نظرات را هم نشانم نمی دهد! یعنی هر نظر را من حداقل سه روز بعد می توانم ببینم و حتی بعضی وقتها دیرتر:(
من چه کار باید بکنم؟

Saturday, May 05, 2007

یاد من باشد ...

هوالمحبوب
به دوستم، خانم ... حسودیم میشود. زیاد. خیلی زیاد.
دوستش دارم. همیشه برایش بهترینها را خواسته ام و می خواهم. برایش خوشحالم. خدا می داند که خوشحالم. نه اینکه ناراحت باشم که چرا او بله و من نه. نه خدا شاهد است که نه. فقط ته ته دلم، دلم میخواست من هم ... .
به او غبطه می خورم. عمیق و سخت.
من آدم هستم. فرشته نیستم.
نتوانستم سر کلاس بنشینم. زدم بیرون و پیاده راه افتادم و رفتم و رفتم و رفتم. به مردم نگاه کردم و مغازه ها و آسمان که با صدای اذان مسجد دلش غنج می رفت.
بچه ای را دیدم از داشتن اسباب بازی جدیدش سخت سرخوش بود. و یکی دیگر که با هیجان به ویترین یک مغازه لباس کودک فروشی نگاه می کرد.( مگر می شود آدم غمگین باشد و خنده یک بچه، به راحتی، رنگ دنیایش را عوض نکند؟) خانم کهنسالی را دیدم آمده بود مانتو بخرد؛ با عصایی در دست و عینکی بر چشم!
آمدم خانه. بی دلیل گریه کردم. کمی بهتر شدم.

یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد

یادمن باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است

Friday, May 04, 2007

یک عاشقانه آرام

هوالمحبوب
سلام. این روزها مشغول خواندن کتاب " یک عاشقانه آرام " هستم از نادر ابراهیمی.
" اگر می خواهی عاشق خوبی باشی یا خوب عاشقت باشند، حتی در نوجوانی - سنی که عشق، چیزی جز برق نگاه، لمس دست، و تشنگی لبها نیست - به خویشتن بیاموز که علیرغم همه دلمشغولی ها، بچه ها را با تمامی پهناوری بی کرانه ی قلبت عزیز بداری. این کار، به آسانی، شدنی ست - مثل از بر کردن یک غزل ناب مولوی.
فقط بچه ها هستند که روح ما را به بلوری نازک تر و نرم تر از بخار روی شیشه ی پنجره های زمستانی تبدیل می کنند ... و فقط با چنان روحی ست که می توانی عشق را به عمق اقیانوسها ادراک کنی؛ و تنها در پناه چنین ادراکی ست که قادری در بی زمانی و بی تاریخیِ پویایی، زندگی را دریابی."

Tuesday, May 01, 2007

رفتن یا نرفتن

سلام
مكه. رفتن يا نرفتن ...
اين هم حرفي است كه تو كه الان آمادگيش رو نداري هيچ معلوم نيست يه روزي آمادگيشو داشته باشي!
واقعيت اينه كه بقول دوستم ممكنه مجبور بشم تو شرايط بدتري رفتن رو انتخاب كنم.
دلم گرفته. دلم عجيب گرفته. هواي گريه دارم.

سالهاي پيش اصلاً اينطوري فكر نمي كردم. سالها پيش اگر كسي به من مي گفت مي توني همين فردا بري مكه با سر مي رفتم. معتقد بودم اين فرصتيه كه نبايد از دست داد. اصلاً همين مكه ي الانم هم از سر همين تفكر شكل گرفت : "فرصتي كه نبايد بهش نه بگي" .
ولي الان اينطوري فكر نمي كنم. الان معتقدم اگر لياقتشو داري بايد بري. و بايد وقتي بري كه بتوني بيشترين استفاده رو از اين سفر ببري. چون حتي اگر بعدش هزار بار ديگه هم بري مثل سفر اول نميشه.
شايد دارم سخت ميگيرم، به مقتضاي سنم. ديگه خيلي وقته دنيا برام مثل يه جريان فانتزي نيست. حالا ديگه مي تونم از بين رنگاي بيرون اومده از منشور زندگي خاكستري رو هم ببينم.
ديگه همه چيز شسته رفته و مرتب منظم نيست. ديگه مطمئن نيستم آخر قصه گرگ بد گنده به سزاي كاراي بدش ميرسه و حتماً حتماً مادر شنگول و منگول و حبه انگور به موقع مياد تا حبه انگورش رو از شيكم گرگه بياره بيرون و اونا تا سالهاي سال با خوبي و خوشي به زندگيشون ادامه ميدن. ادامه ميدن؟ با خوبي و خوشي؟ ... چقدر دنياي بچه ها ساده و صادقه و چقدر دنياي آدم بزرگا پر فريب و كثيفه.
يه زماني همه چيز خيلي ساده به نظر ميرسيد. ولي حالا همه چيز پيچيده شده بهم.
يه وقتايي فكر مي كنم كل عمرم مثل اون سگه كه دنبال دمش كرده بود ، دور خودم چرخيدم و چرخيدم و چرخيدم و هنوزم دمم رو پيدا نكردم! چرخيدناش مهم نيست، پيدا نكردنش زور داره!
مزخرف تر از همه اينه كه هر روز بايد رفت سر كار! يعني هر روز بالغ بر 10 ساعت از مفيد ترين زمان شبانه روز رو بايد صرف بدست آوردن پول كرد كه هيچ معلوم نيست فرصتش رو داشته باشي اونجور كه دلت ميخواد خرجش كني يا نه.
گيرم حساب بانكي من پر پول؛ وقتي نمي تونم با خيال راحت يه هفته همه چيز رو رها كنم و سر بزارم به بيابون، به چه دردم ميخوره؟
هي ... هي ... غر زدن هم دردي رو دوا نمي كنه.
چيزي در من مرده. چيزي مثل شور و شوق كودكانه، چيزي مثل عشق. چيزي كه جايگزين نداره.
هنوزم سرفه مي كنم :(
.....................................
این صدمین پست این وبلاگه. به نوعی خوشحالم.