چه تلخ و چه سنگین ...
هوالمحبوب
توی ترافیک مانده بودم؛ مثل همیشه، مثل هر روز. رادیوی ماشین روشن بود. رادیو را دوست دارم. یعنی دوست دارم در ماشین که نشسته ام رادیو گوش کنم. اخبار شروع شد. خیلی گوش نمی دادم ولی آن وسطها شنیدم که دکتر سیِد جعفر شهیدی امروز در سن 89 سالگی به رحمت خدا رفتند. از صمیم قلب برای ایشان آرزوی علو درجات می کنم. انسان بزرگی بودند و عالم و محقق بزرگواری. نهج البلاغه را با ترجمه زیبا و بی نظیر دکتر شهیدی دوست دارم. ترجمه ای که تلاش کرده تا آنجا که می تواند آن زبان فاخر و نثر قوی را به بهترین شکل به زبان فارسی برگرداند تا من خواننده کم آشنا به زبان عربی، لمس کنم شیوایی و زیبایی سخنان مولا را. روحش شاد.
به خانه رسیدم. لباس عوض کردم و نشستم که چای بنوشم و تلوزیون هم روشن. اتفاقاً وقت اخبار بود و اولین خبر، خبر رحلت آیت الله مجتهدی تهرانی. خیلی ایشان را نمی شناختم. یعنی بهتر است بگویم خیلی کم ایشان را می شناختم و چقدر حسرت خوردم از این موضوع. این اواخر به لطف شبکه قران سیما هرازگاهی پنجشنبه ها که خانه بودم صحبت های ایشان را از تلویزیون می شنیدم. درس اخلاق می دادند و چقدر ساده و چقدر شیرین و چقدر دوست داشتنی. هروقت می دیدم تلوزیون ایشان را نشان می دهد، حتماً نگاه می کردم و البته تا مدتها حتی اسمشان را نمی دانستم! ولی شیوه حرف زدنمشان برایم بسیار دلنشین بود.
حسرت خوردم از اینکه ایشان را اینقدر دیر شناختم و هیچ فرصتی پیدا نکردم که بیشتر بشناسمشان.
در واقع هیچ فرصتی به خودم نداد. از آن مواردی بود که همیشه می گفتم یک روزی می روم دنبالش ببینم ایشان کجا هستند و آیا کلاسی، جلسه ای، منبری دارند که من بتوانم بروم خدمتشان یا نه. یک روزی ... .
دیگر هیچ روزی این فرصت نخواهد بود.
امروز عجب روزی بود! راستش دیروز هم روز سنگینی بود . خبر فوت یک هم دانشکده ای را شنیدم و حالم گرفته شد، اساسی. ماجرایش را می گویم سر فرصت.
یا حق