Sunday, July 30, 2006

*

روزگار غریبیست نازنین ...
بابت اشتباهات بزرگ باید تاوانی کلان بپردازیم .
روزگار غریبیست ...
................................
به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک!

Saturday, July 29, 2006

*

گهي مي سوزدم؛ گه مي نوازد ...
غمي سنگين در دل دارم كه با گذشت زمان فقط ته نشين تر مي شود. بهتر نمي شود.
مي ترسم از اينكه تا سالهاي پاياني عمرم تلخي اش همراهم باشد. مگر نه اينكه شراب هرچه بماند قويتر مي شود؟
شراب سرخ مي خواهم
كه مرد افكن
مرد افكن بود زورش...
كه مردافكن بود زورش .
غم من مخلوطي از چند حس مختلف است كه بر اثر چند حادثه مختلف شكل گرفته اند. و حالا با اين معجون چه بايد كرد؟ نمي دانم!
بزرگترين مزيت زندگي اين است كه مي گذرد! روزها از پي شبها مي آيند و مي روند. منتظر تائيد يا تكذيب ما هم نيستند! مي آيند و مي روند و اين بزرگترين مزيت زندگيست.
.................................
همه آدمهاي دور و برم تكراري شده اند.

Wednesday, July 26, 2006

لیلة الرغائب

شنیده ام که از امام معصوم نقل شده اگر می خواهید دعایتان اجابت شود از زبانی دعا کنید که گناه نکرده است. پرسیدند یعنی چه؟ فرمود یعنی در حق همدیگر دعا کنید نه در حق خودتان.
فردا شب را چشم به آسمان می دوزم و از ته ته قلبم برای همه آنهایی که می شناسم دعا می کنم. شاید مرغ آمین برایم آمین بگوید...

Tuesday, July 25, 2006

*

بعد از چند پست سرتاسر غرولند، احساس بهتری دارم!

....................
خودمان را گول نزنیم. نمی توانیم همدیگر را تحمل کنیم. همدیگر را نمی خواهیم.
همدیگر را دوست داریم. ولی برای چند لحظه، از دور ...
خودمان را گول نزنیم.

Saturday, July 22, 2006

!

مخلوطی شده ام از مازوخیسم، اسکیزوفرنی و کمی هم سادیسم!
اللهم اشفع کلِّ مرضا ....

Tuesday, July 18, 2006

من؟

متنفرم از حرفهایی که بد فهمیده می شوند.
متنفرم از لحظاتی که دچار سوء تعبیرند.
بدم میاید از اینکه خودم را تفسیر کنم.

من برای دوستانم وقت می گذارم اما برای خودم نه.
من برای اطرافیانم ارزش قائل می شوم ولی برای خودم نه.
نتیجه این می شود که وقتی یکی را مثل خودم می دانم دیگر برایش وقت نمی گذارم!
تا آنجایی که یادم می آید کسی را که بیشتر دوست داشته ام، بیشتر حرص داده ام.
یک نفر دیگر هم این حرف را به من زد. این تفکر اسکیزوفرنیایی از کجا می آید؟
چرا هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش می دهم؟
این کجایش جالب است؟
به نظرم این مدل فکر بیشتر پسرانه است تا دخترانه.
خیلی وقتها خیلی از تفکراتم بیشتر پسرانه است تا دخترانه یا شاید خودم اینطور تصور می کنم. و این سخت است. خیلی سخت.
تا وقتی دوست هستم هر کاری می کنم تا طرفم را خوشحال کنم ولی بعد از آن دیگر نه
فقط انتظار دارم ، توقع دارم که مرا خوشحال کند.
انتظار دارم که مرا بفهمد.
انتظار دارم که مجبور نباشم همه چیز را بگویم و خودش متوجه همه چیز بشود. و وقتی متوجه نشود ناراحت می شوم.
نمی دانم دارم چکار می کنم، خودم را به چالش کشیده ام یا تحسین می کنم؟ آیا در دل خوشحالم از اینکه چنینم؟
زندگی را اگر جدی بگیریم بسیار سخت تر از آنچه که فکر کنیم خواهد بود ... .
اگر آسان بگیریم ، نمی دانم....
زندگی چیزی فراتر از تفکرات و تئوری های ماست. روی کاغذ مسایل بسیار فرق می کند با زمان عمل. خیلی از آدمها تصورشان از خودشان با آنچه واقعاً هستند بسیار متفاوت است و شاید هیچوقت هم متوجه این موضوع نشوند!
............................................
دیروز شنیدم یکی از پسرهای دور و بر با یکی از دختر های همون دور و بر (!) داره مذاکره می کنه در راستای ازدواج! ته دلم متعجب شدم که "چطور ما بی خبر بودیم" و اینکه " اِ ! فلانی؟"
و افکاری از این دست. و یک لحظه فکر کردم اگر همچین خبری در مورد او بشنوم ؟
و هیچ علاقه ای نداشتم به این فکر ادامه بدم .

Sunday, July 16, 2006

حوصله عنوان ندارم!

در آستانه دهه جدیدی در زندگی ام به این فکر می کنم که نکند همه راه را اشتباه آمدم؟
و اینکه چه شد همه آن آرزوها؟
و کجا رفت همه جوانی من؟
و چه شدند همه عشقهایی که همه آن سالها در دلم جمع کردم؟
و چرا من؟ چرا اینطوری؟ چرا حالا؟
و کی تمام می شود این کابوس دلتنگی؟
و من می خواهم مسافر باشم ای بادهای همواره ...
و آیا همه اینها یعنی من اشتباه کردم؟
یعنی راهم غلط بود؟
یعنی هدف اشتباه انتخاب شده بود؟
و چرا هیچکس به فکر من نیست؟
چرا من باید رعایت همه را بکنم؟
چرا من به خودم فکر نمی کنم؟
می کنم؟
...
و این اندوه، این دلتنگی مگر خانه ندارد که هی میاید مهمان دل من می شود؟
میهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس / خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود !
.
.
.
این روزها عجیب دلم برای سالهای بی خبریم تنگ می شود. سالهایی که زندگی به نظرم یک جور بازی بود. سالهایی که نخورده بودم نان گندم و ترجیح می دادم نبینم دست مردم!
حالا می دانم نان گندم خوشمزه تر است از نان جو. و می دانم که دوستش دارم. و حالا دیگر نان جوام به مذاقم خوش نمی آید. و چه باید کرد وقتی نان گندم نداری؟
..........................................
حرفهایی که بد گفته می شوند و غلط تعبیر می شوند و اشتباه نتیجه گیری می شوند و تو مجبوری که در آخر به زور در مسیر درست بیاندازیشان!
زندگی بزرگترین سوء تفاهمی است که من می شناسم.

Sunday, July 09, 2006

تانژانت

هوالمحبوب
راستش خسته شدم از گفتن "نمی دونم"، " گیج شدم"، " پریشونم" و هرچی کلمه این شکلیه. خسته شدم از زندگی خودم که روی نمودار سینوسی داره بالا و پایین میره.
اصلاً از نمودار های سینوسی و کسینوسی هم بدم میاد. یعنی چی که هی میرن بالا و میان پایین؟ خسته نمیشن؟ آخه بالا پایین رفتن هم حدی داره. نمودار اینقدر بی جنبه؟ حالا هیچکس چیزی نمیگه دلیل میشه که نمودار جلوی خودشو نگیره و هی بالا پایین بره؟ واقعاً که ... .
باز نمودار تانژانت یه چیزی . از بینهایت میره به بینهایت. یه جور ابدیت تو زندگیش دیده میشه!
کاش زندگی منم مثل نمودار تانژانت بشه!

..................................................
امشب می خوام مست بشم
عاشـــق یــــکـدســـــت بشم
بـــــــــدون تـــــــو نیست بودم
امشب می خوام هست بشم

یه جون ناقابلی هست
می خواد فدای تو بشه

( بقیش یادم نمیاد! )
..................................................
هفته شلوغی خواهم داشت!! چه جالب!

پ ن : اصل این مطلب مال هفته پیش بود!

Wednesday, July 05, 2006

درد دل

هوالمحبوب

سرم از حرف پر شده و لی هیچ چیز برای نوشتن پیدا نمی کنم!
نمی دانم چه بگویم.
نمی دانم چه می خواهم بگویم.
نمی دانم چطور باید بگویم.
نمی دانم از کجا باید شروع کنم و به کجا باید برسانم.
یاد انشاهای مدرسه به خیر. مقدمه ای داشت و بدنه ای و در آخر هم نتیجه گیری! حالا نه مقدمه را می دانم، نه اسکلت افکارم را و نه نتیجه گیری می توانم بکنم.
دچار حسی هستم شبیه حیرانی.
.
.
.
البته آنقدرها هم گیج نیستم. چهار چوب مشخص است. معلوم است چه پیش خواهد آمد. منطق راه را مشخص می کند. این میان هرچه می کشم از این دل بی صاحب مانده است که برای خودش چهار مضراب می زند! هیچ ملاحظه بزرگترش را هم نمی کند. کانه یک کودک چهار ساله پادشاهی می کند برای خودش. انگار نه انگار که در این مُلک، مَلِکِ دیگری هم هست، چه بسا بزرگتر.
می گویند دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. من ولی انتظار دارم بگنجند! خب نمیشود دیگر. یعنی پاری وقتها می شود، پاری وقتها نه.
یک وقتهایی دل جلوی عقل باید عقب نشینی کند، گاهی وقتها عقل برای دل باید کوتاه بیاید. خلاصه باید با هم دوست باشند که نیستند. پیش از اینها بودندها، ولی حالا دیگر نیستند. یعنی میدانید قبل تر ها دل تمکین می کرد. سر به زیرتر بود. کوتاه می آمد. حرف بزرگترش را گوش می داد. حالا نمی دانم چه اش شده که اینطور بازیگوشی می کند. شده بلای جان من!
.........................................
* قُل : لِّمَن مَّا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ
قُل : لِلّهِ
كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ﴿12
* بگو : مالكيّت و فرمانروايى آنچه در آسمان ها و زمين است در سيطره كيست ؟
بگو : در سيطره خداست
كه رحمت را بر خود « لازم و مقرّر» كرده است!
@

Sunday, July 02, 2006

بخشش

هوالمحبوب
وقتی با خیال راحت غیبت می کنی خب خدا هم خوشش نمی آید. و اگر دروغ بگویی دیگر بدتر. آنوقت آسمان با تو قهر می کند.
آسمان با تو قهر بکند یعنی اینکه نمازت را که خواندی یادت میافتد هزار کار دیگر داری و باید زودتر سجاده را جمع کنی. دیگر نمی نشینی دو کلام صحبت کنی با خدایی که در آسمان نشسته و تو را میبیند.
یعنی شب که می خواهی بخوابی یادت می رود که قرانت را باز کنی و دو خط بخوانی.
یعنی احساس می کنی دنیا با همه بزرگی اش تنگ شده است و همه اش دلت می گیرد... .

سلام کردم و پاسخ داده شد.
خواستم و عطا شد.
دعا کردم و اجابت شد.
آرزو کردم و برآورده شد ...

سپاسگذارم .
.............................................
این باران در این اوج گرما عجب نعمتی بود. صبح لطافت هوا غیر قابل انکار بود.
بسیار لذت بردیم.
............................................
این آهنگ را بسیار دوست داشتم.
در وبگردی های تصادفی ام در یک وبلاگ پیدایش کردم و چقدر به دلم نشست.
یک حزنی دارد که دلنشین است.

Saturday, July 01, 2006

چه باید کرد؟

حقیقتاً چه باید کرد وقتی که هر دییدار خنجری است که نمی توان تحملش کرد؟
حقیقتاً چه باید کرد وقتی که هر "سلام" دردی را به همراه دارد که تا "خداحافظ" که هیچ، تا ساعتها بعد از آن هم تلخی اش جان را و روح را آزار می دهد.
چه باید کرد وقتی ...

جز "بریدن" هیچ چاره ای نمی یابم.

ای کاش زندگی کمی ساده تر بود.
ای کاش زندگی کمی ...
ای کاش زندگی ...
ای کاش ...
...

.......................................
به شدت و به شدت و به شدت احساس بیهودگی می کنم. به شدت احساس می کنم تهی هستم. از زندگی، از شور.
احساس می کنم سالهایم را به تباهی گذراندم. 28 سالِ تباه.
دلم به حال خودم می سوزد. دخترک کوچکی که هیچ ندارد. حتی عروسک پارچه ای پاره شده ای که با آن بازی کند.
بازی؟ اصلاً مگر وقت بازی کردن است که بازی کند؟ دنیا دنیای عجله است و شتاب و اطلاعات. دنیای دروغ و دغل. دنیای تهمت و افترا و ... .
حالا وسط این شلوغی می خواهد بازی کند؟ چه حرفها.
بهتر است بنشیند سر جایش کارش را بکند، کتابش را بخواند و نانش را بخورد.
همین.
...................................
آسمان با من قهر کرده است.
گناه کرده ام.
تا 40 روز بعدش آسمان با من قهر می ماند.
نمی دانم چند روز از این 40 روز گذشته؟ 10 روز؟ یک هفته؟ نمی دانم. ولی امیدوارم زودتر تمام شود. دلم برای آسمان تنگ می شود و بیشتر از آن برای خدایی که آن بالا نشسته است. حتی حالا که گناه کرده ام.
خدای من! تنهایم مگذار.
ناراحتم از ناراحت بودنت.
ببخش. به همه بزرگی ات ببخش.
می دانم که مهربانی. خودت گفتی.
پس ببخش ... .

...!

متنفرم از ...
!